هنوز هم می توان شهید شد

خاطره همسفر اربعین شهیده نجمه هارونی

تو راه رفتن به سمت مرز مهران برای سفر اربعین خیلی شیطونی کردیم. یکی از بچه ها را صدا میکردیم، ما ته اتوبوس بودیم و اون وسط. صدامون یه ذره بلند شده بود با وجود اینکه خودمون دقت می‌کردیم ولی از دستمون در رفته بود. نجمه برگشت و گفت بچه ها مگه اینجا نامحرم ننشسته؟ گفتیم چرا نشسته. گفت نامحرم نباید صدامونو بشنوه.

از اون موقع تا الان دیگه صدامو جلو نامحرم بلند نکردم حتی موقعی که مراسم تشییع نجمه جونم تو مسجد دانشکده برق بود و دوست داشتم از ته دل گریه کنم ولی آقایون اومده بودن تو مسجد واسه بردن نجمه عزیزم.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره از شهیده نجمه هارونی در راه برگشت از زیارت عراق

خاطره از خانم محدثه علیرضایی:

تو راه رفتن به عراق یه مسیری رو ما چند نفر جا نداشتیم. من و مطهره و نجمه و...
پسرا نشسته بودن و هیچکدوم بلند نشدن


همین اتفاق برعکسش تو راه برگشت رخ داد و تعدادی از پسرا تو اتوبوس ایستاده بودن.... ما با حالت غرور داشتیم بهشون نگاه میکردیم و به صندلی لم داده بودیم که نجمه گفت بچه ها گناه دارن. بیایید هر سه نفر روی دوتا صندلی بشینیم تا اوناهم بتونن بشینن....

و حتی تعدادی از بچه ها کف اتوبوس نشستن....

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از کلاس درس با استاد نامحرم و رعایت حدود الهی توسط شهیده مطهره هاشمی فر

خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:

منو و مطهره و چند تا از بچه های خواجه نصیر باهم یه کلاس میرفتیم که استادش نامحرم بود و عادت داشتیم  کنارهم بشینیم.
مطهره خیلی مایل نبود جلو بشینیم. آخرین‌بار اصرار کردیم بریم جلو.
استاد امدن و کلاس شروع شد
منو یکی از بچه ها کمی پچ پچ میکردیم و یکی دوبار بین صحبتای استاد تیکه پروندیم. 
 البته قصد سویی نداشتیم اصلا!

بعد کلاس مطهره گفت :محدثه بیا کارت دارم
اولا اینکه من میدونم تو چقدر به کلاس و استاد ارادت داری، پس حواست باشه که شان کلاسو پایین نیاری
دوم اینکه ما هررر چقدرم که استاد و قبول داشته باشیم و... باید حواسمون باشه که  ایشون نامحرمن و  شوخی وخنده و... رو بزاریم کنار تو کلاس

اون روز واقعا شرمنده شدم و دیدم کاملا درست میگه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از تذکر شهیده مطهره هاشمی به غرفه ای در نمایشگاه کتاب

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:

وقتی میخواست با کسی صحبت کنه و مباحته و... خیلی صداش میرفت بالا ناخواسته، انگار که دعوا داره
واسه همین تو جمعهای بزرگ کمتر وارد بحثی میشد

نمایشگاه کتاب پارسال داشتیم یکی از غرفه های خیلی انقلابی و مطرح  رو نگاه میکردیم، دیدم چنتا کتاب داره که اصلا مناسب نیست و توشون انحراف و...
مطهره گفت : بریم با مسئولش صحبت کنیم بگیم این چه وضعیه
گفتم:نه تروخدا. تو چیزی نگو دعوا میشه. من خودم آروم میگم بهشون

رفتیم پیش مسیولینش وگفتم:سلام ببخشید درباره یکی از کتاب‌هایی ک گذاشتید صحبتی داشتم. کتاب....
نزاشت ادامه بدم، دیدم  شروع کرد به حرف زدن و با صدای بلندش میگفت کارتون اشتباهه و این نویسنده فلانه و این کتاب این عیب رو داره و...
همینجوری داد میزد و می‌گفت و مسئول غرفه هم عصبی شده بود و جواب میداد
دیدم اوضاع بده به زوووووور مطهره رو آوردم بیرون گفتم بابا بیخااااااال دیگه. تذکرتو دادی چرا دعوا داری؟ 
درکمال آرامش گفت: آخه من که چیزی نگفتم. داشتم منطقی باهاش حرف میزدم
من:😳😳

انصافا هم منطقی بود اما با تن صدای بشششدت بالا

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره طنز از شهیده مطهره هاشمی فر در اردوی راهیان نور (جنوب کشور)

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:


مطهره خیییییلی روی ساعت خوابش حساس بود. مخصوصا سال اول دانشگاه

یادمه راهیان نور ۱۳۹۶ بود و شب اخرای وقت ما رو بردن حسینیه تخریب چی ها
اونجا چند تا قبر کنده شده بود راوی داشت توضیح می‌داد که این قبرا رو رزمنده ها می‌کندند و شبا میرفتن داخلش تا به فکر مرگ باشن و...
همه متاثر بود و اشک میریختن و...
یهو مطهره گفت: بابا هرچی میگم خوابم میاد باور نمی‌کنید. من میرم تو قبر میخوابم! و رفت داخل قبر
منم دیدم ایده بدی نیست رفتم کنارش و باهم اونجا خوابیدیم تا حرفای راوی تموم شد و برگشتیم استراحتگاه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین پست اینستاگرامی اقای برهانیان درباره همسر شهیدشون

هوالحکیم

عازم سفر شدیم... سفری که برای مینا و علیرضا بی پایان بود اما برای من حسرت بی پایان داشت.

یادتون بخیر همسفرهای بهشت...
یادتون بخیر عزیزان دل اباعبدالله(ع) که ارباب دلها، شما رو با خودش برد...
و ما در بهشت همدیگه رو خواهیم دید به لطف مادرمون حضرت زهرا (س) ان شاالله

۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

مزار شهید احسان نوبخت

تصویر توسط برادر شهیده نجمه هارونی گرفته شده است

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از اخرین دیدار در امامزاده سید محمد

آخرین دیدار نجمه جان در امامزاده سید محمد... نجمه جان خیلی وقت برای کارهای دانشگاه می گذاشت و این برای من زیاد خوشایند نبود... همیشه به نجمه می گفتم برای کارهای حاشیه ای در دانشگاه وقت نذار و بیشتر به درسهایت اهمیت بده، اما گویا نجمه ترجیح میداد که بیشتر وقتش را صرف فعالیت در بسیج دانشجویی دانشگاه خواجه نصیر، صرف تدارکات سفر های زیارتی، دعاها و مراسم مذهبی کند و همیشه برای آمدن به خانه ما وقت کم داشت! بعضی هفته ها، عصر جمعه به منزل ما می آمد و صبح شنبه وقتی به محل کار می رفتم با من به دانشگاه برمی گشت ...
برای اصفهان رفتن هم وقت کمی داشت...
اما امسال تابستان که گفت میخواد به اصفهان برود، بهش گفتم خوش بحالت می ری پیش بابا و مامان، گفت دعا کن بتونم استفاده کنم...
امسال محرم نجمه جان اصفهان بود و همراه پدر و مادر به امامزاده سید محمد رفت
نجمه به بابا و مامان گفته بود "هر وقت دلتون گرفت بیاید سید محمد"!! و این عکس هم خودش گرفت که بابا و مامان و احسان و زیارتگاه امامزاده سید محمد در کادر دیده می شود...

آخر کار هم همین شد و آنجا شد محل تسکین درد پدر و مادرم! و بعد از اتفاقات مختلف که بزودی تعریف میکنم، نجمه جان در گلزار شهدای امامزاده سید محمد آرام گرفت.
روحش شاد.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از دو شب قبل از سفرشون به کربلا

بنویسید مرا یار اباعبدالله/ منتظر مانده ی دیدار اباعبدالله/ فاطمه پیش خدا پیش برد کارش را/آنکه افتاد پی کار اباعبدالله.

یادش بخیر؛ دو شب قبل از آن سفر همیشگی، آقا احسان و نجمه خانم آمده بودند پیش ما... هم برای گرفتن کوله پشتی و پاسپورت نجمه جان و هم اینکه یک شب دور هم باشیم...
میان گفتگو ها، دایی از آقا احسان پرسید شما تا حالا کربلا نرفتی؟؟ آقا احسان با اشتیاق خاصی گفت: "نه من اولین بارمه اما نجمه خانم دومین باره که میرن"
من و دایی هم که قرار بود بریم گفتیم اتفاقا ما هم دفعه اولی هستیم!
دایی به آقا احسان گفت؛ میگن دعای دفعه اولی ها زود برآورده میشه...
آقا احسان هم لبخندی زد و تائید کرد!
نمیدانم؛ شاید دعا کرد شهید بشود در راه امام حسین ع...
آخه شهادت آرزویش بود...
ما بهت افتخار میکنیم آقا احسان💓
وقتی عقل #عاشق شود، عشق #عاقل می شود، آنگاه تو #شهید می شوی.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته برادر شهیده نجمه هارونی برای ایشان و‌ همسرشان

اگر از تو می نویسم...
نه اینکه غمگینم
نه اینکه خوشحالم از رفتنتان
چه بگویم...
رفتنتان هنوز غیر قابل باور است اما...
وقتی اتفاقات این چند ماه را مرور می کنم...
وقتی دست نوشته هایت را خواندم خواهر؛
وقتی پیج آقا احسان را مرور میکنم؛
و بی تابی شما را برای رسیدن به معشوقتان می بینم...
شاید باورش سخت باشد برای دیگران...
اما خوشحالم برایتان...
مرگ دیر یا زود به سراغ همه یمان می آید 
اما شما...
چقدر زیبا گذشتید از این مرحله...
و چقدر معشوق زیبا؛
همه چیز را مهیا کرد برایتان
انگار که فرش قرمزی گشودند
پیش پای تان...
آفرین خواهرم
آفرین برادر احسان
@najmeh_harouni
@ehsan.nobakht

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰