مطهره اخلاقیات و ویژگیهای خاص خودش رو داشت
ولی اینا از همه بیشتر تو ذهن من پررنگ شد
مثلا هرجا میرفت سعی میکرد دست خالی نره...
معمولا اگر جلسه یا برنامه ای تو یکی از دانشکده ها داشتیم حتما یه دسته گل با خودش میاورد.
اصلا آدم دورویی نبود.....
به شدتتتتتت دل نازک بود و در عین حال محکم و تودار .....
هرگز ندیدم که تو چهره و رفتارش بخواد غم و غصه هاش رو نشون بده
و الان که فکرش رو میکنم، میبینم مطهره این ویژگی استقامت رو از مادرشون یاد گرفتن.
مطهره واقعا نخبه بود....
قدرت تحلیلش درباره مسائل دور و اطرافش و خصوصا دربارهی مسائل سیاسی روز بسیار عالی بود
مرام و معرفتش هم که واقعااااا زبانزد بود...
هروقت ازش درخواستی میکردیم یا کمکی نیاز بود، بی چون و چرا قبول میکرد
شوخ طبع بودنش هم که از ویژگی های بارزی بود که داشت....
مطهره آدم خوش صحبتی بود. قدرت بیان خوبی داشت
تو یکی از جلسات بسیج صحبتای واقعا قشنگ و خوبی داشت و با قدرت بیان خوبش همه جذبش شده بودن و خیلی ازش تعریف میکردن
بعد جلسه آمد کنارم و گفت: نظرت چیه؟ خوب گفتم؟
گفتم آره خیلی خوب بود. خدارو شکر کن بخاطر قدرت بیان خوبی که بهت داده و همیشه ازش در جهت درست استفاده کن ولی حواست باشه که غرور نگیرتت. ببین برا خدا صحبت میکنی یا تمجید بقیه
گفت: تمام نگرانی خودمم همینه. واسه همین هر لحظه که کسی ازم تمجید میکنه سریع همون موقع خودمو نیشگون میگیرم و به خودم میگم ببین تو هییییچی نیستی
تو جلسه بعدی هم هیچ صحبتی نکرد و گفت دوست ندارم همیشه من مطرح باشم تو جلسات
بشدت حواسش بود که کارای واقعا برای رضای خدا باشه نه خلق
خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:
مطهره یه متن برای نشریه نوشته بود و داد به من
من اون موقع سردبیر بودم. وقتی متنو خوندم همه چی عالی بود، محتوا عالی، قلم عالی و... اما چنتا ایراد نگارشی کوچیک داشت از نظرم
باهاش که مطرح کردم قبول نکرد و گفت تو حق نداری به متن من دست بزنی و...
خلاصه اون متنو بدون تغییر زدیم تو نشریه
برای شماره بعدی نشریه بهش گفتم: مطهره بریم از فرمانده بپرسیم که کار درست چیه و اما سردبیر میتونه متن نویسنده و تغییر بده یا نه؟
قبول کرد و رفتیم با فرمانده مطرح کردیم. فرمانده گفت بهتره متن ها قبل از انتشار توسط یک نفر دیگه ام ویراستاری بشه
گفت :چون فرمانده گفتن قبوله (به قول خودش رواله)
از اون به بعد متنهاشو میداد که ویراستاری کنیم حتی بعد چند مدت میگفت به این نتیجه رسیده که چه قدر خوبه متناشو بده آدمای مختلف تا از زاویه های مختلف نگاه کنن و نظر بدن و اینکارو میکرد
مطهره هم بشششششدت تشکیلاتی بود هم نقدپذیر
داشتیم باهم روی نشریه بسیج کار میکردیم. گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون.
بعد که آمد خیییلی حالش گرفته بود. بهش گفتم اگه حالت بده برو استراحت کن، نشریه رو بعدا تموم میکنیم...
گفت نه و ادامه دادیم و کارو به موقع رسوندیم.
اما چند روز بعدش هم همینطور حالش بد بود. بهش اصرار کردم
تا اینکه گفت اون شب چه خبر بدی بهش رسیده. یه خبر واقعا بد 😣
گفتم، خب عزیزم میگفتی همون شب! و کار نشریه رو بعدا انجام میدادیم.
یه جواب دندون شکن داد. گفت: مگه نمیگیم پدرو مادرم فدای امام حسین؟
مگه جا برای عقیدمون و برای راه همین حسین تو بسیج نیستیم؟؟
پس من نباید به خاطر یه خبر بد کار رو رها کنم. باید به موقع میرسید.....
خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:
چند روز قبل از سفرش بهم اصرار کرد که بریم گلزار شهدا
برام خیلی عجیب بود. میگفت میخوام برم از شهدا یه چیزی بخوام و...
تو گلزار شهدا ازم یه سوال عجیب پرسید:
محدثه چجوری آدم میتونه به خلوص نیت برسه؟
چجوری میشه برا خدا خالص شد؟؟
جوابی نداشتم.... گفتم مطهره واقعا نمیدونم
گفت آمدم اینجا ک از شهدا همینو بپرسم....
ازشون بخوام ک کمکم کنن برای خدا خالص باشم.
خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:
شب قدر امسال رفته بودیم مصلی
بین صحبتمون ازش پرسیدم، مطهره یه سوال میپرسم جان من راستشو بگو...
اولین و بزرگترین دعایی که امشب داری چیه؟
باحالت بهت زده وچشای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت محدثه واقعا چه سوالیه میپرسی آخه
معلومه که اولین دعای هممون باید ظهور آقا باشه
گفتم آره درسته ولی آخه....
دعاهای خودت چی میشه پس!؟
گفت با امام زمان عهد بستم من همیشه برا ظهور ایشون دعا کنم. ایشونم خودشون برای من دعا کنن.... مطمئنن دعای امامم خیلی راه گشاتره.
با قاطعیت بهم گفت محدثه آقا رو یادت نره هااااا.... اولین دعات باید برا ایشون باشه
خیلی شرمنده شدم اون شب. خییییییلی
دیدم من چه قدررر از امامم دور شدم😢
خانم محدثه علیرضایی از دوستان صمیمی شهیده مطهره نقل می کنند:
که یک خاطره از مطهره دارم که ازم قول گرفته بود تا زندست به کسی نگم
سال 97 اردو راهیان نور.
یکی از استراحتگاه ها بشششششدت کثیف بود.
دستشویش ها واقعا کثیف بود. مطهره گفت بیا بریم تمیزشون کنیم. اینجوری نمیشه. ابرو بسیج میره
رفتیم اونجا. یهو رفت داخل و در رو بست.
گفتم مطهره درو باز کن.
گفت نه میخوام خودم تمیز کنم.
گفت محدثه هر ازگاهی اینجور کارا برای کنترل نفس لازمه. از غرور و تکبر زیادی جلو گیری میکنه.
نذاشت من کاری بکنم.
همه ی لباساش نجس شده بود و مجبور شد بشورشون.
حتی یادمه انداختشون یه جای خیلی دور و یه گوشه. گفت مبادا کسی متوجه بشه من بخاطر تمیز کردن سرویسها لباسام کثیف شده و ازم تشکرکنه
میگفت میخوام به خودم ثابت کنم کارم برای خود خدا بوده. نه تقدیر بقیه
مطهره خیلی بامزه و شوخ طبع بود. یاد یه خاطره از مطهره تو راهیان نور افتادم
داشتیم میرفتیم به سمت شلمچه فکر کنم، من خوابیده بودم تو اتوبوس بعد از ظهر، بیدار که شدم دیدم یکی از بچه ها تشنشه آب اتوبوس هم قطعه! مطهره هم یه لیوان دستش گرفته میگه یکی یه تف کنید تو لیوان بدیم فلانی بخوره 🙈
مطهرهی عزیز
به پابوس امام رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب...
روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت میکرد.
یک روحیهی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.
چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا...
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری.
گلدان های خوشگلات از یادمان نمیرود که از خانهتان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس میکردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.
طوری با ورودی های جدید گرم میگرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی...
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و ...
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی...
زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچهای که راه انداختید؛
سینهزنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی...
مطهرهی عزیز
تو حتی فرصت نکردی با مادرت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه میکردی...
وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی...
خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد...
برای ما هم دعا کن...