هنوز هم می توان شهید شد

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردو دانشجویی» ثبت شده است

ویژگی های ذاتی شهیده نجمه هارونی (مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی)/ به روایت ه‍.ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی از ویژگی های ذاتی نجمه خانم بود که حتی قبل از اون سیر تکامل اعتقادی رفتاریش هم ذاتا در وجودش نهادینه بود.
مشهد ۹۳ که تازه وارد دانشگاه شده بود، من و دوستم جای افراد لغو شده، طلبیده شدیم و از قضا تو کوپه ی قطار با نجمه و دوستاش آشنا و همسفر شدیم. همونجا برامون گفت که تازه چادری شده و یک چادر ساده بدون کش هم نصیبش شده که تو دانشگاه اونم دانشکده مکانیک و صنایع (که همینطوری که چشمی نگاه میکردی یک دختر پیدا نمیکردی (نسبت تعداد دانشجوی دختر به پسر، خیلی کم بود) ، چه برسه به دختری چادری و اونم چادر ساده بدون کش ! ) سبب شده مورد توجه و تعجب قرار بگیره. برای مثال گویا یک آقاپسری با دوستانش شرط بسته بود که این دختر خانم ورودی جدید چادری ما رو هم بازی بده و به خودش جلب کنه و ... ، اما وقتی تو کوچه دانشگاه دنبال نجمه خانم اومده بود و تمایلش رو جهت آشنایی ابراز کرده بود، با واکنش جدی و منطقی نجمه و اینکه اگر قصد و درخواستی هست حتما باید به طور رسمی و با اطلاع خانواده مطرح بشه، مواجه شده بود و خلاصه سنگ رو یخ شده و شرط رو باخته و بیخیال قضیه شده بود. 

یادمه تو سفر مشهد و بخصوص داخل قطار ، یک مقنعه ی سبز سرش بود که رنگش خیلی خاص بود و خیلی قشنگش میکرد. من همونجا و تو همون دیدار اول عمیقا جذب شخصیت و محبت و چهره ی دلنشین نجمه شدم و محبتش رو در دلم حس کرده و‌ حتی ابراز کردم.

یک عالمه از خاطراتش رو همون چند ساعت برامون تعریف کرد. یک لهجه اصفهانی داشت که بعدها که بیشتر سال رو تهران بود ، از بین رفت. خودش میگفت لهجه اصفهانی نیست بخصوص اینکه میگفت اصلیتشون بختیاریه اما ساکن خمینی شهر اصفهان هستند  اما از دید منی که لهجه هارو درست بلد نبودم ، لهجه اصفهانی به نظر میومد. خیلی خیلی لحن و آهنگ صداش به دلم مینشست. انقدر که وقتی حرف میزد دلم براش ضعف میرفت و کلی ابراز محبت میکردم . در حدی که یک حس تملکی به محبتم پیدا کرده بود و بعدها که دید به بقیه هم قدری محبت دارم ، با ناامیدی نگاهم میکرد و میگفت نه انگار شما با همه همینجوری هستی و از همه تعریف میکنی ، ولی خب هر گلی یک بویی داره و نجمه واقعا گلی بود که تو دنیای من همتا نداشت.
وقتی رسیدیم مشهد از هم جدا شدیم و اون با همکلاسی هاش مشغول شد . ولی حتی صحنه هایی که تو محل اسکان باهاش برخورد داشتم هم هیچ وقت از جلو چشمام‌ نرفت. انقدر که این بشر لطیف بود و اکثرا لبخند به لب داشت. 

مدتی بعد از سفر  مشهد یک روز اومده بود دانشکده علوم ، یک روسری رنگ روشن سرش بود که زیبایی اون مقنعه سبزه رو نداشت. به شوخی بهش گفتم : «نجمه جانم چرا اون مقنعه سبزه رو دیگه سر نکردی، دلم ضعف بره؟ »
در جوابم گفت: «آخه یکی ازش خوشش اومد ، دادمش به اون.»
اولین بار اونجا بود که فهمیدم یک فرقی با بقیه داره . چون هنوز از لحاظ مذهبی یا معرفتی رشد نکرده بود که بخواد از اون لحاظ متمایزش کنه  و در واقع وجه تمایزش همین روی گشاده و دست بخشنده و دل مهربونش بود . انقدر که من از اون مقنعه و جذابیتی که به نجمه میبخشید تعریف کرده بودم و انقدر در اثر تعاریفم جذب مقنعه اش شده بود که واقعا جا خوردم وقتی گفت بخشیدتش. تو اون لحظه فقط سکوت کردم و یاد آیه ی ۹۲ سوره آل عمران افتادم که در آن خداوند میفرماید: 

«هرگز به حقیقت نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید، (در راه خدا) انفاق کنید؛ و آنچه انفاق می‌کنید، خداوند از آن آگاه است.»

 

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره طنز از شهیده مطهره هاشمی فر در اردوی راهیان نور (جنوب کشور)

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:


مطهره خیییییلی روی ساعت خوابش حساس بود. مخصوصا سال اول دانشگاه

یادمه راهیان نور ۱۳۹۶ بود و شب اخرای وقت ما رو بردن حسینیه تخریب چی ها
اونجا چند تا قبر کنده شده بود راوی داشت توضیح می‌داد که این قبرا رو رزمنده ها می‌کندند و شبا میرفتن داخلش تا به فکر مرگ باشن و...
همه متاثر بود و اشک میریختن و...
یهو مطهره گفت: بابا هرچی میگم خوابم میاد باور نمی‌کنید. من میرم تو قبر میخوابم! و رفت داخل قبر
منم دیدم ایده بدی نیست رفتم کنارش و باهم اونجا خوابیدیم تا حرفای راوی تموم شد و برگشتیم استراحتگاه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره بامزه از شهیده مطهره هاشمی در اردوی راهیان نور

مطهره خیلی بامزه و شوخ طبع بود. یاد یه خاطره از مطهره تو راهیان نور افتادم 
داشتیم میرفتیم به سمت شلمچه فکر کنم، من خوابیده بودم تو اتوبوس بعد از ظهر، بیدار که شدم دیدم یکی از بچه ها تشنشه آب اتوبوس هم قطعه! مطهره هم یه لیوان دستش گرفته میگه یکی یه تف کنید تو لیوان بدیم فلانی بخوره 🙈

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته یکی از دوستان برای شهیده مطهره هاشمی فر

مطهره‌ی عزیز
به پابوس امام‌ رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب...

روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی ‌و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت می‌کرد.
یک روحیه‌ی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.

چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا...
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری. 
گلدان های خوشگل‌ات از یادمان نمی‌رود که از خانه‌تان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس می‌کردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.

طوری با ورودی های جدید گرم می‌گرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی...
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و ...
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی...

زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچه‌ای که راه انداختید؛
سینه‌زنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی...

مطهره‌ی عزیز
تو حتی فرصت نکردی با مادرت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه می‌کردی...

وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی...

خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد...
برای ما هم دعا کن...

۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰