تا از مرز رد بشیم خیلی طول کشید و من یکم اذیت شدم. حالت تهوع بهم دست داده بود. از مرز که رد شدیم یه پارچه پهن کردیم و نشستیم. آنقدر دل درد داشتم همونجا نشستم زانوهامو بغل کردم و منتظر موندم تا شاید یکم حالم بهتر بشه. مطهره و حدیثه که دیدن اینجوری حالم بده گفتن تو دلت درد میکنه به خاطر اینکه چیزی نخوردی. منم گفتم وقتی آدم حالت تهوع داره یعنی زیاد خورده، باید خالی بشه. اونا میگفتن از گرسنگیه، تو عادت داری همش یه چیزی بخوری. دیگه از اونا اصرار و از من انکار تا بالاخره تسلیم شدم و آجیلی که مامانم واسم گذاشته بود رو برداشتم و یه ذره خوردم ازش با کمک (زور) فاطمه صالحی و بعد بین بچه ها گردوندیم. مطهره که دید به شوخی گفت: «پخش نکن نگهدار واسه منو خودت تا آخر سفر بخوریم.» تو راه که داشت همه خوراکیاشو بهمون میداد بخوریم، بچه ها میگفتن چرا همه رو داری پخش میکنی! تازه اول راهه. میگفت «واسه خوراکی های رضوانه حساب باز کردم.»
حالم که بهتر شد بعد از این که بالاخره بعد از چند ساعت تونستیم بریم توی اتوبوس بشینیم دیگه خیلی خسته بودم خوابیدم. تو راه، اتوبوس یک جا نگه داشته بود. همه رفته بودن خونه یه خانم عراقی واسه نماز و شام و استراحت. من تو اتوبوس خوابیده بودم با صدای علیرضا کوچولو (پسر مینا که هردو شهید شدن) بیدار شدم. فقط من و علیرضا توی اتوبوس بودیم همه رفته بودن. گریه علیرضا شدید بود، بغلش کردم که ببرمش تو خونه که بابای آقای احسان نوبخت بچه رو ازم گرفتن گفتن خودشون میبرنش پیش باباش. دیگه برگشتم تو اتوبوس. یه ذره طول کشید مطهره و حدیثه اومدن. دو تا ظرف دستشون بود بود واسم غذا آورده بودن فرنی رو خوردم خیلی خوشمزه بود حدیثه هم اصرار داشت بخور بخور خیلی خوش مزست. خیلی خوشمزه بود. غذا هم پلویی بود که زیرش یکم لوبیا بود. اونم خوشمزه بود. آخرین صحنه های باهم بودنمون بود بعد از اینکه خوردم و دوباره شروع کردیم به حرکت من خوابیدم فکر کنم اونا هم خوابیدن. بعد تصادف بعد از اون ماجرا از ماشین که اومدیم بیرون فقط تونستم مطهره رو ببینم هر چی منتظر موندم نجمه و حدیثه رو ببینم نیومدن. آقا احسان نوبخت رو هم تو بیمارستان حضورشونو حس کردم. گفتم اونا هم تو یه بیمارستان دیگه هستن بعدا میبینمشون ولی خوب دیگه نشد ببینمشون.