من مذهبی هستم و چادری اگه خدا قبول کنه و با شهدا خیلی خوبیم

پدربزرگم خردادماه ۹۸ فوت کردند و ما همیشه پنج شنبه ها میریم مزار، تا که یک روز مزار بودیم، دختر خاله م گفتند بهم که بیا بریم سر مزار شهید گمنام. منم گفتم باشه، اون رفت و بعدش من رفتم، دیدم سر یکی از مزارها ایستاده که خیلی هم شلوغ هست!

به دختر خالم گفتم: شهید؟ گفت: اره!

منم گفتم: اگه خانوم هستی میشی رفیق شهید من 😭😭، رفتم جلوتر و عکس نجمه جان را دیدم. وقتی عکسش رو دیدم، یک بغض عجیبی گلوم را میفشرد.

بدجور گریه م گرفته بود. وقتی نگاه عکسش میکردم انگار میخواست یک چیزی بهم بگه و انگار داشت قشنگ گریه میکرد، اشک تو چشماش بود، مهرش خیلی به دلم نشت و عاشقش شدم، خیلی دوستش دارم و خواهم داشت 😘😘😭

باهاش دوست شدم و میرفتم سر مزارش تا اینکه بعد از چند روز اومد به خوابم.