بسم الله الرحمن الرحیم 🌷

اربعین سال ۹۷ افتخار همسفری با مطهره خانم هاشمی فر رو داشتم. شبی که قرار بود صبحش عازم مسیر نجف تا کربلا بشیم ، تو حیاط حسینیه ی نجف مطهره و دوستش رو در حال مکالمه با دکتر وفایی (یکی از مسئولین فرهنگی دانشگاه خواجه نصیر) دیدم. متوجه شدم که دکتر وفایی دارند توضیحاتی رو خدمتشون ارائه می دهند. رفتم جلو بلکه منم از بیانات دکتر مستفیض بشم. پرسیدم راجع به چه موضوعی صحبت میکنند، دکتر گفتند که ازونجایی که این مسیر خطرات خاص خودش رو داره،  گفتم بچه ها گروه گروه بشوند و این بچه ها هم که سنشون کمتره با حاج آقای کاروان همراه بشوند که خیالمون راحت باشه. ازونجایی که مطهره هنوز ۲۰ سالش هم نشده بود ، بیشتر نگران او و امثال او بودند ، من گفتم اگه اجازه بدید ما هم با همین گروه راهی بشیم. ولی چون مطهره بسیار شیطون و هیجانی و پرجنب و جوش بود ، نمیتونست خودش رو در این چارچوب ها محصور کنه و خلاصه تنها کسی که من در اون جمع و گروه ندیدم ، همون مطهره و دوستش بود! چون خودش تنها یا با دوستانش تمام اون سه روز راه رو گذروند و البته تجربش هم بیشتر از ما بود چراکه دو بار قبلا پیاده روی اربعین رو تجربه کرده بود. در نتیجه اون جمع به جای اینکه جمع کوچکترها به نظر بیاد، مجمع بزرگترها و مادرها و خانم های نسبتا مسن کاروان و نهایتا چندتا از دانشجویان و دوستان خودم شد و جای مطهره و دوستانش هم که خالی!  از قضا یک خبری هم رسید که مطهره در طول مسیر چادرش رو گم کرده یا مشکلی برای چادرش پیش اومده و ازونجایی که من چادر اضافه برده بودم ، قرار بود بهش برسونم هرچند که چادر من اندازه او نبود و بایستی مسیر زائرین رو جارو میکرد!خلاصه خودم که افتخار همراهیشو نداشتم هیچ ، قسمت نشد چادرم هم به چنین افتخاری برسه و قبل از رسیدنش مشکل مطهره حل شد.

روز آخر اسکان در کربلا باید چند نفری با یک ماشینی که به نظر میرسید مخصوص حمل جنازه در شرایط جنگی بوده،  مسیری رو طی میکردیم. مطهره با همون روحیه ی طنزپردازش ، اسمشو گذاشت نعش کش و فکر کنم باز بحث شهادتش رو هم به شوخی مطرح کرد و بعد با اشتیاق بسیار برای نشستن تو قسمت حمل جنازه پیشتاز جمع شد و کلی شوخی و خنده برای نشستن در اون قسمت راه انداخت که منی که جلونشستم هم ترغیب شدم و گفتم کاش همونجا بین بچه ها مینشستم . کلا وجودش همه جا نشاط آور بود و آدم واقعا از هم جواریش لذت میبرد.

روزی که داشتیم برمیگشتیم ایران، تو ظل افتاب و گرما  و اوج‌خستگی ، مطهره خانم که سر بی نظمی ها و بی برنامگی اتوبوسِ ها بخصوص اتوبوس برگشت از عراق ،کلی اذیت شده بود ، وقتی دید آقایون رفتن نشستن داخل اتوبوس و ما دخترا بیرون معطل ایستادیم، طاقتش تموم شد ، با همون روحیه ی انقلابیش مقابل مسئول کاروان که دبیر کل جامعه اسلامی دانشجویان بودند ، بطور غیر مستقیم و در حین صحبت با ما ، شروع کرد به انتقاد که آخه این چه وضعیه، هی میگفتم مطهره نکن نگو ولی چون میدونستیم برآمده از مرام و مدل شخصیتیشه کلی خندیدیم و ... ، در اثر همین صحبتا غیرت مسئول کل جامعه به جوش اومد و از پسرا خواست پیاده شوند و در نتیجه ما سوار شدیم. و البته بعدا ما سه تایی نشستیم تا آقایون هم بتونند بنشینند. 

فکر کنم اول مهرماه ۹۸ بود که داخل دفتر بسیج با چندتا از بچه ها دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و مزاح میکردیم . در همین بین من خواستم این حرکت مطهره رو نزد بچه هایی که همسفر ما نبودن یادآور بشم، محض شوخی و خنده و ذکر خیر خاطرات، برگشتم بهش گفتم: مطهره یادته اون روز ، کربلا ... ، یهو با ناراحتی و شرمندگی آروم زیر لب گفت بیخیال شو نگو (ی همچنین چیزی) ، توبه کردم !  با وجود شوخ طبع بودنش اون لحظه خیلی جدی و محکم گفت توبه کردم ! من یهو خشکم زد و سکوت کردم. ازونجایی که کارش صرفا تجلی یکی از ابعاد باحال شخصیتیش بود  ، خیلی تعجب کردم ازین جملش ! " توبه کردم !! " متوجه شدم یک انقلابی در درونش اتفاق افتاده که اینطور از مواضعی که دوستشون داره کوتاه اومده و به تعبیر خودش توبه کرده!