بسم الله الرحمن الرحیم🌷
در مورد خانم هارونی اصلا اینطور نیست که من الان چون ایشون در مسیر زیارت آسمونی شدن ، بخوام بیام ذکر خیرشونو بگم ، نه ! واقعااا از زمانی که نجمه جان پا در عرصه ی تکامل و اصلاح گذاشت ، من در اکثر برخوردایی که باهاش داشتم اول تو دل خودم و بعد نزد خودش ستایشش میکردم و در درونم شهادت میدادم که این آدم دیگه مثل سابق نیست و اصلا رشدش حالت طبیعی نداره و به طریقی داره درجات معنوی رو یکی یکی طی میکنه . همینجا هم باز نمیگم این وسط اشتباهی ازش ندیدم ، نجمه با من خیلی راحت حرف میزد ، از تمایلاتش و ... راحت میگفت ، ازین رو میدونستم یک آدم معمولی هست با همه ی تمایلات نفسانی که فطرتا در وجود هممون گذاشته شده تا با غلبه بر اون ها از فرشته ها جلو بزنیم. اما نیرویی که نجمه برای غلبه بر نفس پیدا کرده بود که منجر به این همه تغییر مثبت و این همه اخلاق و رفتار خدایی شده بود ، فراتر از عزم طبیعی یک انسان در حالت معمول بود. ازین رو من که قبلا ازش شخصیتی کمی متفاوت تر هم دیده بودم ، بهش میگفتم شما نظر کرده ای !
یکبار در جوابم گفت اره قبول دارم که من نظر کرده هستم چون در وجود خودم نمیبینم و نمیدیدم که بتونم این مسیر رو طی کنم و چنین تغییراتی در خودم ایجاد کنم .
دیدارهای پر از لبخند و احساس و محبتش ، ذوقی که از خودش نشون میداد وقتی آدمو میدید ، حال آدمو خوب میکرد, محبت آدمو برمی انگیخت و از همه مهم تر دیدن روی ماهش یاد خدا رو در دل آدم زنده میکرد. طوری که من میدیدمش حتی اگه به ندرت ناراحتی هم ازش داشتم ، تو محبتش حل میشد و دلم براش میرفت.
کاش هممون مثل نجمه به همدیگه اینطور انرژی مثبت بدیم. البته منظورم در اجتماع هست نه صرفا تو جمع های دوستانه مون.
دنیا گلستون میشه اگه همه اینطور باشن.
هرچند شاید بعضی چیزا دست خود ادم نباشه مثلا یکی ذاتا خجالتی یا سرد باشه اما نوع برخورد طرف مقابل میتونه اونم سر حال بیاره و کمی به برانگیختگی احساساتش کمک کنه.
یعنی بالاخره تغییر ممکنه هرچند کم .
نجمه اوایل یکی از مراحل تحول یا بهتر بگم رشدش ، خیلی مراقبه اش زیاد شده بود ، طوری که حتی فعلاشو جمع میبست هنگام خطاب قرار دادنم یا ی طوری در رابطه با مسائل مختلف موضع میگرفت که من حس کردم کم کم دارم پیشش معذب میشم . قبول و هضم این همه تغییر نجمه برام سخت بود. بخصوص اینکه همون آدمی که تا دیروز سعی در رشد دادنش داشتم حالا خودش از من کامل تر شده بود. همش فکر میکردم نجمه داره پله های ترقی رو طی میکنه و از من جلو میزنه و خب با شناخت اولیه ای که ازش داشتم سخت بود برای خودم این عقب افتادنه رو بپذیرم. گاهی شوخی میکردم که تند نرو وایسا با هم بریم ، ی بارم گفتم نجمه خوش بسعادتت ، داری درجات معنوی رو تند تند بالا میریا ، گفت نه بابا شما درجه میبینید. خیلی تواضع داشت ، همیشه تو حرفاش منو از خودش بهتر مینامید یا میگفت خوش بحال شما که از اول پاک بودید و این صحبتا ، یا مثلا وقتی میدید به خاطر دوره ها و کلاس هایی که شرکت کرده یا فرصت خدمتش در بسیج ، به حالش غبطه میخورم ، میگفت شما خودت آبدیده و تکمیلی و همینکه اعتقادات و علم و معرفتت از کودکی در بستر خانواده شکل گرفته و تامین شده چند قدم جلوتر از مایی . حرفاش همیشه امیدبخش بود و برآمده از موضع تواضع. البته اگه بخوام دقیق تر و صریح تر بگم ، باید بگم که در عین داشتن تواضع، گاهی هم از خودش تعریف میکرد که البته به حق بود و شاید حتی به جا . اما در کل متواضع ترین و در عین حال مفیدترین جانشین خواهری بود که من در بسیج دیده و شناختم. اواخر مسئولیتش هم با توجه به بازخوردی که از برخی ادوار بسیج گرفته بود نگران بود که نکنه قصوری در کمیت یا کیفیت فعالیت هاش داشته و من بهش اطمینان دادم که درسته میشد بهترم باشه اما منی که نتیجه ی فعالیتای او و دیگران رو به چشم دیدم و مقایسه کردم ،بهتر میدونم که چقدر حضورش در این جایگاه مفید و اثربخش بوده تا اون فردی که در جایگاه ناظر عینی نبوده و نیست. بخصوص اینکه میدونستم انقدری دغدغه مند بوده که فقط سر هر کدوم از سفرهای بسیج از مدتی قبل سفر تحت فشار و اضطراب بود و کلی اذیت شد و مهم تر اینکه دایره جذب(منظور از جذب لزوما عضویت و فعالیت نیست) اون سال محدود به افرادی با هویت بسیجی و مذهبی نبود و این خودش یک پوئن مثبت بود.
خلاصه اون اوایل تحولش که لحن صحبتش کاملا تغییر کرده بود و تو خطاب قراردادنم احتمالا بخاطر بزرگتر بودنم زیادی احترام میذاشت ، حس کردم از دایره ی صمیمیت داریم خارج میشیم ، بهش گفتم نجمه جان خواهرتم اینطور خطاب میکنی؟ گفت دارم سعی میکنم . گفتم خوبه ولی اگر بخوای آدمهارو جذب خدا و دینش کنی، باید ی طوری برخورد کنی که پیشت احساس نزدیکی و راحتی کنن و بتونن خودشون باشن و بعد بصورت نامحسوس ایراد کارشون رو حین معاشرت باهات بفهمن یا بفهمونی ، اگه اینطوری بخوای باشی دیگه آدما پیشت محافظه کار میشن و نمیتونن خودشون باشن و اصن اونطور نمیتونن نزدیک شن که تاثیر بگیرن یا پیش شما که هستن مراقبه دارن و ازت که جدا بشن ، رفتار دیگری دارن و این بنظرم خوب نیست.
انقدر واسه حرفای آدم ارزش قائل بود که همیشه ترتیب اثر میداد یا حداقل متوجه میشدم روش تامل کرده ، ازون ببعد هم دیگه موضعشو عوض کرد . دیگه به اون صورت با ادبیات خارج از عرف خطابم نکرد و حتی در مواضعش خیلی راحت هرآنچه در دل و ذهن داشت رو بیان میکرد و در کنارش مراقباتی که لازم میدونست رو هم به خودش و من متذکر میشد و خلاصه احساس نزدیکی و راحتی بیشتری حتی نسبت به قبلش پیدا کردیم . چون حالا هم عقاید و علایقمون شبیه تر شده بود، هم اون بیشتر از قبل به خدا نزدیک شده و درنتیجه وجودش آرامش بخش تر شده بود و واقعا منو یاد خدا مینداخت ، هم اینکه با وجود ایمان و اعتقاد راسخش ، خیر الامور اوساطها رو رعایت میکرد.
حتی یک جایی در رابطه با نوع برخوردش با یک بنده خدایی یادمه حرف خودم رو بهم یاداور شد و واقعا هم حتی در برخورد با افرادی که تقید کمتری داشتند خیلی ریز اثر گذاری میکرد.
ی چند باری هم که ازش خواستم طبق روایت مومن آینه ی مومنه عمل کنه و ایراداتم رو بگه و انتظار داشتم مثلا ی موردی که برای خودم محل اشکال و سوال بود رو بگه ، چیزی نمیگفت و وانمود میکرد ایرادی در کار نیست ،خلاصه از من اصرار و از اون انکار .
اولین دیدار و آشنایی ما مربوط میشه به سفر مشهد مقدس مهرماه سال ۹۳ که نجمه خانم جزو ورودی های جدید صنایع بود ، یک دختر هجده نوزده ساله ی شیطون و پر هیجان و پر جنب و جوش با علایق مختص سنش و تمایلاتی که هم با علایق و شخصیت دوستان همکلاسش تا حدودی همخوانی داشت و هم از دین و اعتقاد و مذهب رنگ به خود گرفته بود. اون زمان چادری بود اما گفت که تازه چادری شده و بعدها هم گفت که در واقع به دنبال اجابت دعا و روا شدن حاجتی که برایش نذر چادر کرده بود ، چادری شده بوده و هنوز به عمق مسئله ی حجاب نرسیده بوده که ... ، حتی گفت که قبلا از چادر بدش میومده اون هم بخاطر تصویر نامطلوبی که جامعه ی ما از چادر در ذهن جوانان ساخته . بهم گفت که ما در فامیل حتی یک دختر چادری هم نداریم و اگر مادرها هم چادری به سر دارند ، این چادر از روی اعتقاد نیست ، بلکه از روی عادت هست (و همین سبب میشه که ماهیتش به درستی شناخته نشه بلکه دلزدگی ایجاد کنه و نشانه ی عقب ماندگی به حساب بیاد. )
اوایل آشناییمون هنوز چندان درگیر دغدغه و عمق اعتقاد و مذهب نشده بود اما گویا از همون ترم دوم ، بخصوص بعد از هم اتاقی شدنش با یکی دو تا از بچه های متدین خوابگاهشون (که بعدها باهم به کلاس های معرفتی رفتند) و تعویض جمع دوستانش ، فکرش مشغول شده و زیر ساخت های تحولش در حال شکل گیری بودند. با این حال با توجه به داشتن پوشش چادر ، گمان نمیکردم که خط فکریش هم با من و امثال من متفاوت بوده باشه ، زمانی که برای اولین بار به سفر راهیان نور مشرف شد (به گمانم راهیان نور ۹۴) ، متوجه شدم که ذهنش به شدت درگیره و به جای اینکه مثلا بخواد به دنبال روایتگری و روضه خوانی اشک بریزه یا ... ، در حال تفکر و تامل بود. تو اون سفر سعی کردم بیشتر کنارش باشم و نظرش رو نسبت به دیده ها و شنیده ها و همچنین احوالات و احساساتش رو جویا بشم. اما در تمام طول اون سفر بر خلاف سفر مشهد ، نجمه به جای حرف زدن سکوت میکرد. چندباری متوجه شدم که رفته نزد روحانی کاروان و سوال هاشو از ایشون میپرسه و ازشون میخواد راهنماییش کنند که چطور راه رفته رو برگرده و جبران کنه و منابع یا مراجعی رو بهش معرفی کنند که بتونه راه رشد و تعالی، تحقیق و مطالعه رو بهتر طی کنه. بعدها بهم گفت که حتی تو اون سفر هم هنوز عمیقا اعتقاد به ولایت فقیه نداشته و به قول خودش حتی تا حدی عناد برآمده از شبهات و اخبار و اطلاعات غلطی که بهش رسیده داشته و اونجا تازه جرقه ی تحقیق و تامل و تجدید نظر درین باره براش زده شده. میگفت من تو اون سفر متعجب بودم که چرا شماها گریه میکنید اما من کمتر همچنین حسی دارم و ... ! اما خب ره توشه ای ازون سفر برگرفت که هیچ کدوم ما متاسفانه برنگرفتیم.
در واقع شاید همون سفر راهیان نور نقطه عطف مسیر رشد نجمه خانم بود . با اینکه قبلش هم مومن به خدا بود و حتی در دوران دبیرستان حفظ قرآن کار میکرد ، اما از این سفر به بعد جور دیگری دنبال خدا گشت.
قبل از سفر راهیان ، در یک اردوی قم جمکران داخل اتوبوس کنار هم نشسته بودیم . اونجا بود که پیشنهاد دادم حتما سفر راهیان رو شرکت کنه . چون خودم سال قبلش برای اولین بار با دانشگاه رفته بودم و کلی پشیمان بودم که چرا از سال اول شرایط تشرف برام فراهم نشد و این پشیمانیم رو برای نجمه هم متذکر شدم تا متوجه قدر و منزلت این سفر بشه. بعد ازین صحبتا صفحه اینستاگرامش رو نشونم داد که در اون عکس هایی با چادر از فاصله نه چندان نزدیک در فضای سبز و زیر درخت و ... منتشر کرده بود که چهره اش چندان مشخص نبود اما زیبایی صحنه عکس دلبری میکرد. ازش پرسیدم عکس میگذاری؟ گفت: نه اونطوری ، اینطور میگذارم که معلوم نیست ، اما بعد سفر راهیان نور اون عکس ها و حتی عکس بچگیش رو هم پاک کرد و کم کم جهت توجه بیشتر به خدا و دوری از محافل نزدیک به گناه حتی صفحه اینستاگرامش رو حذف کرد و بعدا برحسب احساس نیاز با تاکید بر اینکه هرجا احساس نیاز به ترک فضا کنه ، حتما ترک خواهد کرد ، برگشت .
در این بین با بهره گیری از دوره ها ، کلاس ها و کتابهای متنوع خودش رو رشد داد و به نقطه ای رسید که من احساس کردم ازم جلو زده و ازش عقب موندم و همیشه این رو بهش میگفتم که چقدر نگران این عقب موندگی خودم و تندروی او هستم . همون جمله ی پیاده شو وایسا با هم بریم خودمون😊
اخرین کلاسی که نجمه جان میرفتن ،
کلاس بلوغ با هم بودن بود و آخرین صحبت مجازی ما هم حول همین موضوع بود . جایی گفته بودند کلاسی دارند و من ازشون پرسیدم چه کلاسی؟ که اگر برام لازمه همراهیش کنم . گفتند کلاس«بلوغ با هم بودن» مدرسه قرآن میروند. اول گمان کردم مرتبط با مقوله ی ازدواج هست و چون ایشون متاهل شده بودند ، گفتم پس برای من شاید ضرورتی نداشته باشه که گفتند نه ، یک کلاسی هست راجع به بلوغ با هم بودن با هرکسی اعم از خانواده و افراد جامعه و ...
در اون لحظه بنظرم اومد که دیگه با این کلاس نجمه به تکامل نسبی میرسه ، چرا که تا حد خوبی کسب علم و معرفت کرده بود و حالا رفته بود سراغ جزئیات اخلاق و رفتار که در حقیقت عالم دنیا همه ی آن چیزیست که انسان برای رسیدن به انسانیت نیازداره.
سلام..مگر قبلا چطوری بودند که تغییر کردند؟