هنوز هم می توان شهید شد

۲۱ مطلب با موضوع «شهیده مطهره هاشمی فر» ثبت شده است

پست اینستاگرامی خانم رعنایی به مناسبت سالگرد اسمانی شدن دوستان شهیدمان

یکسال گذشت 😭
یکسالی که از اولین روز هممون مطمئن بودیم آسون نمیگذره


یکسالی که هر بار جلوی آینه وایمیستادم یاد نجمه میفتادم
یاد آینه هایی که به عنوان هدیه روز عفاف و حجاب آماده کردیم
نجمه میگفت خیلی از دخترا آینه میذارن تو کیفشون برای آرایش کردن بیرون از خونه 
یاد نوشته برچسب هایی میفتم که زدیم تا اگه دختر خانم آینه رو باز کرد و خواست آرایش کنه حداقل چند لحظه ای تامل کنه روی کارش.😔
یکسالی که هر بار چشمم به قفسه کتابام افتاد 
یاد مطهره افتادم
یاد کتاباییکه میخوند و به ما هم توصیه میکرد
یاد پر بودن و تشخیصای درستش😥
هر بار که خواستم از ته دل بخندم
یاد حدیثه افتادم
یاد خنده های قشنگ از ته دلش☹
هر بار مادر و بچه ای و عشق بینشون رو دیدم یاد مینا افتادم و نگاه عاشقانه و از اعماق وجودش به علیرضا کوچولو😟
دوستامون رفتن
و ما موندیم
اونا عاقبت به خیر شدن
برای هم دعا کنیم تا ما هم لیاقت پیدا کنیم و عاقبت به خیر بشیم🤲
روحشون شاد.
ممنون میشم اگر براتون مقدور بود فاتحه ای برای دوستامون قرائت کنید🤲

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مراسم سالگرد شهادت شهدای اربعین بسیج دانشگاه خواجه نصیر به صورت مجازی

◾اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ و عَلی زوّارِ الْحُسَیْنِ◾

▪️در اولین سالگرد شهدای اربعین حسینی (علیه السلام) دانشگاه خواجه نصیر الدین طوسی
 

▪️قرائت زیارت عاشورا و ذکر مصیبت

 🎙️با نوای: کربلایی مهدی برهانیان (همسر شهیده مینا کرامتی و پدر شهید علیرضا برهانیان)

🕗 جمعه: ۹۹/۷/۱۸
ساعت : ۲۰:۰۰ (همزمان با لحظه آسمانی شدن شهدا)

🏴 لینک ورود به مراسم:
https://www.skyroom.online/ch/peyrovan213/heyat

روی لینک فوق کلیک کنید و پس از باز شدن صفحه، گزینه مهمان را انتخاب کنید.

۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مراسم عزاداری ایام اربعین حسینی همزمان با اولین سالگرد شهدای اربعین دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی

◻️پیاده تا بهشت◻️

🔺هیئت دانشجویی سفینة النجاة برگزار می کند:
مراسم عزاداری ایام اربعین حسینی همزمان با اولین سالگرد شهدای اربعین دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی

◼️سخنرانان:
آیت الله کاظم صدیقی
حجت الاسلام سید مهدی علم خواه
حجت الاسلام سید جلال موسویان


◼️مداحان:
حاج محمدحسن فیضی
حاج عباس صفاوردی
حاج میثم اصفهانیان
کربلایی مهدی برهانیان
کربلایی محمدحسین عطائیان

◼️شعرخوانی:
برادر قاسم صرافان 

📆 ۱۴ الی ۱۶ مهر ماه، ساعت ۲۰

📌خیابان شریعتی شمال، نرسیده به پل سیدخندان، دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

🔵پارکینگ جهت پارک خودرو موجود است. 

🔴مراسم در فضای باز و با رعایت دستورالعمل های بهداشتی برگزار می گردد .

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مطهره جان تولدت مبارک 🌺

تولد مطهره هاشمی فر

هدیه ای بالاتر از ۴۰ یاسین برایت سراغ نداشتیم ، جایت پیشمان خالی ست اما میدانیم پیش مایی و با ما گریه میکنی ، میخندی ، ذوق میکنی ، آه میکشی که چرا خوابیم و تورو نمی بینیم ....


🌿و درحالی‌که آفرینش خودش را فراموش کرده است، استخوان پوسیده‌ای به رخ ما می‌کشد و می‌گوید: «این استخوان‌ها را چه کسی دوباره زنده می‌کند، آن‌هم وقتی پوسیده باشد؟!» ( ۷۸ )


http://t.me/tammaannaa98

ble.ir/join/ZDlmMjY4YT

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطراتی از خانم شهیده مطهره هاشمی فر / سفر اربعین ۹۷/ به روایت ه‍ .ع

بسم الله الرحمن الرحیم 🌷

اربعین سال ۹۷ افتخار همسفری با مطهره خانم هاشمی فر رو داشتم. شبی که قرار بود صبحش عازم مسیر نجف تا کربلا بشیم ، تو حیاط حسینیه ی نجف مطهره و دوستش رو در حال مکالمه با دکتر وفایی (یکی از مسئولین فرهنگی دانشگاه خواجه نصیر) دیدم. متوجه شدم که دکتر وفایی دارند توضیحاتی رو خدمتشون ارائه می دهند. رفتم جلو بلکه منم از بیانات دکتر مستفیض بشم. پرسیدم راجع به چه موضوعی صحبت میکنند، دکتر گفتند که ازونجایی که این مسیر خطرات خاص خودش رو داره،  گفتم بچه ها گروه گروه بشوند و این بچه ها هم که سنشون کمتره با حاج آقای کاروان همراه بشوند که خیالمون راحت باشه. ازونجایی که مطهره هنوز ۲۰ سالش هم نشده بود ، بیشتر نگران او و امثال او بودند ، من گفتم اگه اجازه بدید ما هم با همین گروه راهی بشیم. ولی چون مطهره بسیار شیطون و هیجانی و پرجنب و جوش بود ، نمیتونست خودش رو در این چارچوب ها محصور کنه و خلاصه تنها کسی که من در اون جمع و گروه ندیدم ، همون مطهره و دوستش بود! چون خودش تنها یا با دوستانش تمام اون سه روز راه رو گذروند و البته تجربش هم بیشتر از ما بود چراکه دو بار قبلا پیاده روی اربعین رو تجربه کرده بود. در نتیجه اون جمع به جای اینکه جمع کوچکترها به نظر بیاد، مجمع بزرگترها و مادرها و خانم های نسبتا مسن کاروان و نهایتا چندتا از دانشجویان و دوستان خودم شد و جای مطهره و دوستانش هم که خالی!  از قضا یک خبری هم رسید که مطهره در طول مسیر چادرش رو گم کرده یا مشکلی برای چادرش پیش اومده و ازونجایی که من چادر اضافه برده بودم ، قرار بود بهش برسونم هرچند که چادر من اندازه او نبود و بایستی مسیر زائرین رو جارو میکرد!خلاصه خودم که افتخار همراهیشو نداشتم هیچ ، قسمت نشد چادرم هم به چنین افتخاری برسه و قبل از رسیدنش مشکل مطهره حل شد.

روز آخر اسکان در کربلا باید چند نفری با یک ماشینی که به نظر میرسید مخصوص حمل جنازه در شرایط جنگی بوده،  مسیری رو طی میکردیم. مطهره با همون روحیه ی طنزپردازش ، اسمشو گذاشت نعش کش و فکر کنم باز بحث شهادتش رو هم به شوخی مطرح کرد و بعد با اشتیاق بسیار برای نشستن تو قسمت حمل جنازه پیشتاز جمع شد و کلی شوخی و خنده برای نشستن در اون قسمت راه انداخت که منی که جلونشستم هم ترغیب شدم و گفتم کاش همونجا بین بچه ها مینشستم . کلا وجودش همه جا نشاط آور بود و آدم واقعا از هم جواریش لذت میبرد.

روزی که داشتیم برمیگشتیم ایران، تو ظل افتاب و گرما  و اوج‌خستگی ، مطهره خانم که سر بی نظمی ها و بی برنامگی اتوبوسِ ها بخصوص اتوبوس برگشت از عراق ،کلی اذیت شده بود ، وقتی دید آقایون رفتن نشستن داخل اتوبوس و ما دخترا بیرون معطل ایستادیم، طاقتش تموم شد ، با همون روحیه ی انقلابیش مقابل مسئول کاروان که دبیر کل جامعه اسلامی دانشجویان بودند ، بطور غیر مستقیم و در حین صحبت با ما ، شروع کرد به انتقاد که آخه این چه وضعیه، هی میگفتم مطهره نکن نگو ولی چون میدونستیم برآمده از مرام و مدل شخصیتیشه کلی خندیدیم و ... ، در اثر همین صحبتا غیرت مسئول کل جامعه به جوش اومد و از پسرا خواست پیاده شوند و در نتیجه ما سوار شدیم. و البته بعدا ما سه تایی نشستیم تا آقایون هم بتونند بنشینند. 

فکر کنم اول مهرماه ۹۸ بود که داخل دفتر بسیج با چندتا از بچه ها دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و مزاح میکردیم . در همین بین من خواستم این حرکت مطهره رو نزد بچه هایی که همسفر ما نبودن یادآور بشم، محض شوخی و خنده و ذکر خیر خاطرات، برگشتم بهش گفتم: مطهره یادته اون روز ، کربلا ... ، یهو با ناراحتی و شرمندگی آروم زیر لب گفت بیخیال شو نگو (ی همچنین چیزی) ، توبه کردم !  با وجود شوخ طبع بودنش اون لحظه خیلی جدی و محکم گفت توبه کردم ! من یهو خشکم زد و سکوت کردم. ازونجایی که کارش صرفا تجلی یکی از ابعاد باحال شخصیتیش بود  ، خیلی تعجب کردم ازین جملش ! " توبه کردم !! " متوجه شدم یک انقلابی در درونش اتفاق افتاده که اینطور از مواضعی که دوستشون داره کوتاه اومده و به تعبیر خودش توبه کرده!

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مروری بر خاطرات سیر تحول و تکامل شهیده نجمه هارونی/ به روایت ه‍ .ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

در‌ مورد خانم هارونی اصلا اینطور نیست که من الان چون ایشون در مسیر زیارت آسمونی شدن ، بخوام بیام ذکر خیرشونو بگم ، نه ! واقعااا از زمانی که نجمه جان پا در عرصه ی تکامل و اصلاح گذاشت ، من در اکثر برخوردایی که باهاش داشتم اول تو دل خودم و بعد نزد خودش ستایشش میکردم و در درونم شهادت میدادم که این آدم دیگه مثل سابق نیست و اصلا رشدش حالت طبیعی نداره و به طریقی  داره درجات معنوی رو یکی یکی طی میکنه . همینجا هم باز نمیگم این وسط اشتباهی ازش ندیدم ، نجمه با من خیلی راحت حرف میزد ، از تمایلاتش و ... راحت میگفت ، ازین رو میدونستم یک آدم معمولی هست با همه ی تمایلات نفسانی که فطرتا در وجود هممون گذاشته شده تا با غلبه بر اون ها از فرشته ها جلو بزنیم. اما نیرویی که نجمه برای غلبه بر نفس پیدا کرده بود که منجر به این همه تغییر مثبت و این همه اخلاق و رفتار خدایی شده بود ، فراتر از عزم طبیعی یک انسان در حالت معمول بود. ازین رو من که قبلا ازش شخصیتی کمی متفاوت تر هم دیده بودم ، بهش میگفتم شما نظر کرده ای !
یکبار در جوابم گفت اره قبول دارم که من نظر کرده هستم چون در وجود خودم نمیبینم و نمیدیدم که بتونم این مسیر رو طی کنم و چنین تغییراتی در خودم ایجاد کنم .
دیدارهای پر از لبخند و احساس و محبتش ، ذوقی که از خودش نشون میداد وقتی آدمو میدید ، حال آدمو خوب میکرد, محبت آدمو برمی انگیخت و از همه مهم تر دیدن روی ماهش یاد خدا رو در دل آدم زنده میکرد. طوری که من میدیدمش حتی اگه به ندرت ناراحتی هم ازش داشتم ، تو محبتش حل میشد و دلم براش میرفت.
کاش هممون مثل نجمه به همدیگه اینطور انرژی مثبت بدیم. البته منظورم در اجتماع هست نه صرفا تو جمع های دوستانه مون.
دنیا گلستون میشه اگه همه اینطور باشن. 
هرچند شاید بعضی چیزا دست خود ادم نباشه مثلا یکی ذاتا خجالتی یا سرد باشه اما نوع برخورد طرف مقابل میتونه اونم سر حال بیاره و کمی به برانگیختگی احساساتش کمک کنه. 
یعنی بالاخره تغییر ممکنه هرچند کم . 

 نجمه اوایل یکی از مراحل تحول یا بهتر بگم رشدش ، خیلی مراقبه اش زیاد شده بود ، طوری که حتی فعلاشو جمع میبست هنگام خطاب قرار دادنم یا ی طوری در رابطه با مسائل مختلف موضع میگرفت که من حس کردم کم کم دارم پیشش معذب میشم . قبول و هضم این همه تغییر نجمه برام سخت بود. بخصوص اینکه همون آدمی که تا دیروز سعی در رشد دادنش داشتم حالا خودش از من کامل تر شده بود. همش فکر میکردم نجمه داره پله های ترقی رو طی میکنه و از من جلو میزنه و خب با شناخت اولیه ای که ازش داشتم سخت بود برای خودم این عقب افتادنه رو بپذیرم. گاهی شوخی میکردم که تند نرو وایسا با هم بریم ، ی بارم گفتم نجمه خوش بسعادتت ، داری درجات معنوی رو تند تند بالا میریا ، گفت نه بابا شما درجه میبینید. خیلی تواضع داشت ، همیشه تو حرفاش منو از خودش بهتر مینامید یا میگفت خوش بحال شما که از اول پاک بودید و این صحبتا ، یا مثلا وقتی میدید به خاطر دوره ها و کلاس هایی که شرکت کرده یا فرصت خدمتش در بسیج ، به حالش غبطه میخورم ، میگفت شما خودت آبدیده و تکمیلی و همینکه اعتقادات و علم و معرفتت از کودکی در بستر خانواده شکل گرفته و تامین شده چند قدم جلوتر از مایی  . حرفاش همیشه امیدبخش بود و برآمده از موضع تواضع. البته اگه بخوام دقیق تر و صریح تر بگم ، باید بگم که در عین داشتن تواضع، گاهی هم از خودش تعریف میکرد که البته به حق بود و شاید حتی به جا . اما در کل متواضع ترین و در عین حال مفیدترین جانشین خواهری بود که من در بسیج دیده و شناختم. اواخر مسئولیتش هم با توجه به بازخوردی که از برخی ادوار بسیج گرفته بود نگران بود که نکنه قصوری در کمیت یا کیفیت فعالیت هاش داشته و من بهش اطمینان دادم که درسته میشد بهترم باشه اما منی که نتیجه ی فعالیتای او و دیگران رو به چشم دیدم و مقایسه کردم ،بهتر میدونم که چقدر حضورش در این جایگاه مفید و اثربخش بوده تا اون فردی که در جایگاه ناظر عینی نبوده و نیست. بخصوص اینکه میدونستم انقدری دغدغه مند بوده که فقط سر هر کدوم از سفرهای بسیج از مدتی قبل سفر تحت فشار و اضطراب بود و کلی اذیت شد و مهم تر اینکه دایره جذب(منظور از جذب لزوما عضویت و فعالیت نیست) اون سال محدود به افرادی با هویت بسیجی و مذهبی نبود و این خودش یک پوئن مثبت بود.


خلاصه اون اوایل تحولش که لحن صحبتش کاملا تغییر  کرده بود و تو خطاب قراردادنم احتمالا بخاطر بزرگتر بودنم زیادی احترام میذاشت ، حس کردم از دایره ی صمیمیت داریم خارج میشیم ، بهش گفتم نجمه جان خواهرتم اینطور خطاب میکنی؟ گفت دارم سعی میکنم . گفتم خوبه ولی اگر بخوای آدمهارو جذب خدا و دینش کنی، باید ی طوری برخورد کنی که پیشت احساس نزدیکی و راحتی کنن و بتونن خودشون باشن و بعد بصورت نامحسوس ایراد کارشون رو حین معاشرت باهات بفهمن یا بفهمونی ، اگه اینطوری بخوای باشی دیگه آدما پیشت محافظه کار میشن و نمیتونن خودشون باشن و اصن اونطور نمیتونن نزدیک شن که تاثیر بگیرن یا پیش شما که هستن مراقبه دارن و ازت که جدا بشن ، رفتار دیگری دارن و این بنظرم خوب نیست.
انقدر واسه حرفای آدم ارزش قائل بود که همیشه ترتیب اثر میداد یا حداقل متوجه میشدم روش تامل کرده ، ازون ببعد هم دیگه موضعشو عوض کرد . دیگه به اون صورت با ادبیات خارج از عرف خطابم نکرد و حتی در مواضعش خیلی راحت  هرآنچه در دل و ذهن داشت رو بیان میکرد و در کنارش مراقباتی که لازم میدونست رو هم به خودش و من متذکر میشد و خلاصه احساس نزدیکی و راحتی بیشتری حتی نسبت به قبلش پیدا کردیم . چون حالا هم عقاید و علایقمون شبیه تر شده بود، هم اون بیشتر از قبل به خدا نزدیک شده و درنتیجه وجودش آرامش بخش تر شده بود و واقعا منو یاد خدا مینداخت ، هم اینکه با وجود ایمان و اعتقاد راسخش ، خیر الامور اوساطها رو رعایت میکرد.
حتی یک جایی در رابطه با نوع برخوردش با یک بنده خدایی یادمه حرف خودم رو بهم یاداور شد و واقعا هم حتی در برخورد با افرادی که تقید کمتری داشتند خیلی ریز اثر گذاری میکرد.
ی چند باری هم که ازش خواستم طبق روایت مومن آینه ی مومنه عمل کنه و  ایراداتم رو بگه و انتظار داشتم مثلا ی موردی که برای خودم محل اشکال و سوال بود رو بگه ، چیزی نمیگفت و وانمود میکرد ایرادی در کار نیست ،خلاصه از من اصرار و از اون انکار .

 اولین دیدار و آشنایی ما مربوط میشه به سفر مشهد مقدس مهرماه سال ۹۳ که نجمه خانم جزو ورودی های جدید صنایع بود  ،  یک دختر هجده نوزده ساله ی شیطون و پر هیجان و پر جنب و جوش با علایق مختص سنش و تمایلاتی که هم با علایق و شخصیت دوستان همکلاسش تا حدودی همخوانی داشت و هم از دین و اعتقاد و مذهب رنگ به خود گرفته بود. اون زمان چادری بود اما گفت که تازه چادری شده و بعدها هم گفت که در واقع به دنبال اجابت دعا و روا شدن حاجتی که برایش نذر چادر کرده بود ، چادری شده بوده و هنوز به عمق مسئله ی حجاب نرسیده بوده که ... ، حتی گفت که قبلا از چادر بدش میومده اون هم بخاطر تصویر نامطلوبی که جامعه ی ما از چادر در ذهن جوانان ساخته .  بهم گفت که ما در فامیل حتی یک دختر چادری هم نداریم و اگر مادرها هم چادری به سر دارند ، این چادر از روی اعتقاد نیست ، بلکه از روی عادت هست (و همین سبب میشه که ماهیتش به درستی شناخته نشه بلکه دلزدگی ایجاد کنه و نشانه ی عقب ماندگی به حساب بیاد. )
اوایل آشناییمون هنوز چندان درگیر دغدغه و عمق اعتقاد و مذهب نشده بود اما گویا از همون ترم دوم ، بخصوص بعد از هم اتاقی شدنش با یکی دو تا از بچه های متدین خوابگاهشون (که بعدها باهم به کلاس های معرفتی رفتند) و تعویض جمع دوستانش ، فکرش مشغول شده و زیر ساخت های تحولش در حال شکل گیری بودند. با این حال با توجه به داشتن پوشش چادر ، گمان نمیکردم که خط فکریش هم با من و امثال من متفاوت بوده باشه ، زمانی که برای اولین بار به سفر راهیان نور مشرف شد (به گمانم راهیان نور ۹۴) ، متوجه شدم که ذهنش به شدت درگیره و  به جای اینکه مثلا بخواد به دنبال روایتگری و روضه خوانی اشک بریزه یا ... ، در حال تفکر و تامل بود. تو اون سفر سعی کردم بیشتر کنارش باشم و نظرش رو نسبت به دیده ها و شنیده ها و همچنین احوالات و احساساتش رو جویا بشم. اما در تمام طول اون سفر بر خلاف سفر مشهد ، نجمه به جای حرف زدن  سکوت میکرد. چندباری متوجه شدم که رفته نزد روحانی کاروان و سوال هاشو از ایشون میپرسه و ازشون میخواد راهنماییش کنند که چطور راه رفته رو برگرده و جبران کنه و منابع یا مراجعی رو بهش معرفی کنند که بتونه راه رشد و تعالی، تحقیق و مطالعه رو بهتر طی کنه. بعدها بهم گفت که حتی تو اون سفر هم  هنوز عمیقا اعتقاد به ولایت فقیه نداشته و به قول خودش حتی تا حدی عناد برآمده از شبهات و اخبار و اطلاعات غلطی که بهش رسیده داشته و اونجا تازه جرقه ی تحقیق و تامل و تجدید نظر درین باره براش زده شده. میگفت من تو اون سفر متعجب بودم که چرا شماها گریه میکنید اما من کمتر همچنین حسی دارم و ... ! اما خب ره توشه ای ازون سفر برگرفت که هیچ کدوم ما متاسفانه برنگرفتیم.
در واقع شاید همون سفر راهیان نور نقطه عطف مسیر رشد نجمه خانم بود . با اینکه قبلش هم مومن به خدا بود و حتی در دوران دبیرستان حفظ قرآن کار میکرد ، اما از این سفر به بعد جور دیگری دنبال خدا گشت. 
قبل از سفر راهیان ، در یک اردوی قم جمکران داخل اتوبوس کنار هم نشسته بودیم . اونجا بود که پیشنهاد دادم حتما سفر راهیان رو شرکت کنه . چون خودم سال قبلش برای اولین بار با دانشگاه رفته بودم و کلی پشیمان بودم که چرا از سال اول شرایط تشرف برام فراهم نشد و این پشیمانیم رو برای نجمه هم متذکر شدم تا متوجه قدر و منزلت این سفر بشه. بعد ازین صحبتا صفحه اینستاگرامش رو نشونم داد که در اون عکس هایی با چادر از فاصله نه چندان نزدیک در فضای سبز و زیر درخت و ... منتشر کرده بود که چهره اش چندان مشخص نبود اما زیبایی صحنه عکس دلبری میکرد. ازش پرسیدم عکس میگذاری؟ گفت: نه اونطوری ، اینطور میگذارم که معلوم نیست ، اما بعد سفر راهیان نور اون عکس ها و حتی عکس بچگیش رو هم پاک کرد و کم کم جهت توجه بیشتر به خدا و دوری از محافل نزدیک به گناه حتی صفحه اینستاگرامش رو حذف کرد و بعدا برحسب احساس نیاز با تاکید بر اینکه هرجا احساس نیاز به ترک فضا کنه ، حتما ترک خواهد کرد ،  برگشت .
در این بین  با بهره گیری از دوره ها ، کلاس ها و کتابهای متنوع خودش رو رشد داد و به نقطه ای رسید که من احساس کردم ازم جلو زده و ازش عقب موندم و‌ همیشه این رو بهش میگفتم که چقدر نگران این عقب موندگی خودم و تندروی او هستم . همون جمله ی پیاده شو وایسا با هم بریم خودمون😊
اخرین کلاسی که نجمه جان میرفتن ، 
کلاس بلوغ با هم بودن بود و آخرین صحبت مجازی ما هم حول همین موضوع بود .  جایی گفته بودند کلاسی دارند و من ازشون پرسیدم چه کلاسی؟ که اگر برام لازمه همراهیش کنم . گفتند کلاس«بلوغ با هم بودن» مدرسه قرآن میروند. اول گمان کردم مرتبط با مقوله ی ازدواج هست و چون ایشون متاهل شده بودند ، گفتم پس برای من شاید ضرورتی نداشته باشه که گفتند نه ، یک کلاسی هست راجع به بلوغ با هم بودن با هرکسی اعم از خانواده و افراد جامعه و ...
در اون لحظه بنظرم اومد که دیگه با این کلاس نجمه به تکامل نسبی میرسه ، چرا که تا حد خوبی کسب علم و معرفت کرده بود و حالا رفته بود سراغ جزئیات اخلاق و رفتار که در حقیقت عالم دنیا همه ی آن چیزیست که انسان برای رسیدن به انسانیت نیازداره.

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره اخرین دیدار یکی از همسفران اربعین شهیدان مطهره هاشمی فر و حدیثه ملکی

تا از مرز رد بشیم خیلی طول کشید و من یکم اذیت شدم. حالت تهوع بهم دست داده بود. از مرز که رد شدیم یه پارچه پهن کردیم و نشستیم. آنقدر دل درد داشتم همونجا نشستم زانوهامو بغل کردم و منتظر موندم تا شاید یکم حالم بهتر بشه. مطهره و حدیثه که دیدن اینجوری حالم بده گفتن تو دلت درد میکنه به خاطر اینکه چیزی نخوردی. منم گفتم وقتی آدم حالت تهوع داره یعنی زیاد خورده، باید خالی بشه. اونا میگفتن از گرسنگیه، تو عادت داری همش یه چیزی بخوری. دیگه از اونا اصرار و از من انکار تا بالاخره تسلیم شدم و آجیلی که مامانم واسم گذاشته بود رو برداشتم و یه ذره خوردم ازش با کمک (زور) فاطمه صالحی و بعد بین بچه ها گردوندیم. مطهره که دید به شوخی گفت: «پخش نکن نگهدار واسه منو خودت تا آخر سفر بخوریم.» تو راه که داشت همه خوراکیاشو بهمون میداد بخوریم، بچه ها میگفتن چرا همه رو داری پخش میکنی! تازه اول راهه. میگفت «واسه خوراکی های رضوانه حساب باز کردم.»
حالم که بهتر شد بعد از این که بالاخره بعد از چند ساعت تونستیم بریم توی اتوبوس بشینیم دیگه خیلی خسته بودم خوابیدم. تو راه، اتوبوس یک جا نگه داشته بود. همه رفته بودن خونه یه خانم عراقی واسه نماز و شام و استراحت. من تو اتوبوس خوابیده بودم با صدای علیرضا کوچولو (پسر مینا که هردو شهید شدن) بیدار شدم. فقط من و علیرضا توی اتوبوس بودیم همه رفته بودن. گریه علیرضا شدید بود، بغلش کردم که ببرمش تو خونه که بابای آقای احسان نوبخت بچه رو ازم گرفتن گفتن خودشون میبرنش پیش باباش. دیگه برگشتم تو اتوبوس. یه ذره طول کشید مطهره و حدیثه اومدن. دو تا ظرف دستشون بود بود واسم غذا آورده بودن فرنی رو خوردم خیلی خوشمزه بود حدیثه هم اصرار داشت بخور بخور خیلی خوش مزست. خیلی خوشمزه بود. غذا هم پلویی بود که زیرش یکم لوبیا بود. اونم خوشمزه بود. آخرین صحنه های باهم بودنمون بود بعد از اینکه خوردم و دوباره شروع کردیم به حرکت من خوابیدم فکر کنم اونا هم خوابیدن. بعد تصادف بعد از اون ماجرا از ماشین که اومدیم بیرون فقط تونستم مطهره رو ببینم هر چی منتظر موندم نجمه و حدیثه رو ببینم نیومدن. آقا احسان نوبخت رو هم تو بیمارستان حضورشونو حس کردم. گفتم اونا هم تو یه بیمارستان دیگه هستن بعدا میبینمشون ولی خوب دیگه نشد ببینمشون.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از کلاس درس با استاد نامحرم و رعایت حدود الهی توسط شهیده مطهره هاشمی فر

خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:

منو و مطهره و چند تا از بچه های خواجه نصیر باهم یه کلاس میرفتیم که استادش نامحرم بود و عادت داشتیم  کنارهم بشینیم.
مطهره خیلی مایل نبود جلو بشینیم. آخرین‌بار اصرار کردیم بریم جلو.
استاد امدن و کلاس شروع شد
منو یکی از بچه ها کمی پچ پچ میکردیم و یکی دوبار بین صحبتای استاد تیکه پروندیم. 
 البته قصد سویی نداشتیم اصلا!

بعد کلاس مطهره گفت :محدثه بیا کارت دارم
اولا اینکه من میدونم تو چقدر به کلاس و استاد ارادت داری، پس حواست باشه که شان کلاسو پایین نیاری
دوم اینکه ما هررر چقدرم که استاد و قبول داشته باشیم و... باید حواسمون باشه که  ایشون نامحرمن و  شوخی وخنده و... رو بزاریم کنار تو کلاس

اون روز واقعا شرمنده شدم و دیدم کاملا درست میگه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از تذکر شهیده مطهره هاشمی به غرفه ای در نمایشگاه کتاب

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:

وقتی میخواست با کسی صحبت کنه و مباحته و... خیلی صداش میرفت بالا ناخواسته، انگار که دعوا داره
واسه همین تو جمعهای بزرگ کمتر وارد بحثی میشد

نمایشگاه کتاب پارسال داشتیم یکی از غرفه های خیلی انقلابی و مطرح  رو نگاه میکردیم، دیدم چنتا کتاب داره که اصلا مناسب نیست و توشون انحراف و...
مطهره گفت : بریم با مسئولش صحبت کنیم بگیم این چه وضعیه
گفتم:نه تروخدا. تو چیزی نگو دعوا میشه. من خودم آروم میگم بهشون

رفتیم پیش مسیولینش وگفتم:سلام ببخشید درباره یکی از کتاب‌هایی ک گذاشتید صحبتی داشتم. کتاب....
نزاشت ادامه بدم، دیدم  شروع کرد به حرف زدن و با صدای بلندش میگفت کارتون اشتباهه و این نویسنده فلانه و این کتاب این عیب رو داره و...
همینجوری داد میزد و می‌گفت و مسئول غرفه هم عصبی شده بود و جواب میداد
دیدم اوضاع بده به زوووووور مطهره رو آوردم بیرون گفتم بابا بیخااااااال دیگه. تذکرتو دادی چرا دعوا داری؟ 
درکمال آرامش گفت: آخه من که چیزی نگفتم. داشتم منطقی باهاش حرف میزدم
من:😳😳

انصافا هم منطقی بود اما با تن صدای بشششدت بالا

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره طنز از شهیده مطهره هاشمی فر در اردوی راهیان نور (جنوب کشور)

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:


مطهره خیییییلی روی ساعت خوابش حساس بود. مخصوصا سال اول دانشگاه

یادمه راهیان نور ۱۳۹۶ بود و شب اخرای وقت ما رو بردن حسینیه تخریب چی ها
اونجا چند تا قبر کنده شده بود راوی داشت توضیح می‌داد که این قبرا رو رزمنده ها می‌کندند و شبا میرفتن داخلش تا به فکر مرگ باشن و...
همه متاثر بود و اشک میریختن و...
یهو مطهره گفت: بابا هرچی میگم خوابم میاد باور نمی‌کنید. من میرم تو قبر میخوابم! و رفت داخل قبر
منم دیدم ایده بدی نیست رفتم کنارش و باهم اونجا خوابیدیم تا حرفای راوی تموم شد و برگشتیم استراحتگاه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰