تابستان نود و هفت بود... طبق مشورتی که نجمه جان ازم گرفته بود، قرار بود نجمه جان دوره دوماهه کارآموزی را در اصفهان بگذراند تا از حمایت های خانواده هم استفاده کند...
که متوجه شدم نجمه بعد از دو هفته ماندن در اصفهان راهی مشهد شده است!! با تعجب از بابا پرسیدم مگه قرار نبود کارآموزی را بگذرونه؟
بابا گفت، مسئول کارآموزی براش شرط گذاشت که باید بدون چادر وارد شرکت بشه! و نجمه قبول نکرد!!
من ناراحت شدم، گفتم بابا شما باید متقاعدش میکردی! اینطوری فارق التحصیلیش به مشکل برمیخوره!
بابا گفت: منم بهش گفتم با مانتوی بلند برو بگذرون این دوره را... اما گفت بابا بحث چادر یا مانتو نیست، موضوع چیزه دیگه است!!
حقیقتش من اون لحظه ناراحت شدم از این کارش! از نظر من این کار عادی نبود!! تا اینکه اخیرا به طور اتفاقی بخشی از یادداشت های نجمه جان را خوندم که در این مورد نوشته بود و داداش را حسابی شرمنده کرد!! نجمه جان درحالی که درون کوپه قطار به سمت مشهدالرضا در حرکت بود، نوشت:
"راستی کارآموزی را هم نرفتم چون به من گفت باید چادرت را در بیاوری! برای دو ماه با مانتو محجبه بودن مسئله ای نیست البته بی دلیل و برای بهایی کم، این شرط را پذیرفتن مسئله است!
اما مسئله اصلی اینست «انظر الی عاقبت الامور»
من به عاقبت کار و شل حجابی ام نگاه کردم.
و ان شاء الله بهترین تصمیم را گرفته باشم... "