من و نجمه باهم هم مدرسه ای هم سرویسی بودیم. ولی زیاد صمیمی نبودیم. دوره قبل تحولشو دیدم.

نجمه جان برای زندگیش هدف داشت.
من سال اول دبیرستان (متوسطه دوم) بودم و نجمه پیش دانشگاهی بود. هر روز تو سرویس دفترچه زبان داشت و زبان می‌خواند. پشت کارش برام ستودنی بود. میگفت «می‌خوام دانشگاه تهران رشته مهندسی صنایع قبول بشم.» 

هروقت اینو میگفت من پیش خودم می‌گفتم چقدر اعتماد به نفسش خوبه که چنین هدفی داره.
بعداز قبولیش تو همون رشته و همون دانشگاهی که مدنظرش بود فهمیدم. علاوه بر اعتماد به نفس، تلاش و پشتکارش برای رسیدن به هدفش هم خیلی خوبه.

تو دوران مدرسه، نجمه دختر خونگرم و مهربانی بود. تیپش هم مثل همه دخترای دبیرستانی. ولی جلف بازی های همکلاسی هاشو انجام نمی‌داد. موهاشم بیرون نبود و یه حجاب ساده داشت. ولی مثلا یادم نمیاد تو بسیج مدرسمون فعال بوده باشه یا تو کارهای فرهنگی.

توی حلقه صالحین بسیج محله مون می‌اومد، اتفاقا کامل ترین و بهترین جواب ها رو هم اون موقع نجمه می‌داد به استادمون. اون موقع هم همه دوستش داشتن ولی بعداز دانشجو شدنش، اولین حلقه صالحین تو بسیج که رفتم، دیدمش. می‌گفت «من اونجا چادر سرمه و به خاطر همین چادر، پسرای همکلاسی بهم احترام بیشتری میگذارند و گفت که تو اتوبوس میرم وقتی میبینن چادری ام. خودشون موا‌ظبت می‌کنند با من برخورد نکنند. و از این حس مصونیتی که چادر بهم داده خیلی خوشم میاد.» یادم نیست که چقدر از دانشگاه رفتنش می‌گذشت که وقتی توی حلقه صالحین دیدمش، حجاب فوق العاده زیبایی داشت. چادرش رو تا پیشونیش جلو کشیده بود. ساق دست دستش بود و خیلی خیلی زیاد مهربان تر شده بود. خیلی به دلم نشست.

اون برای دوستی پیش قدم شد شماره من را گرفت و منو توی گروه «از یاد رفته» عضو کرد ....
ولی به خاطر راه دورش یه بار فرصت شد بریم بیرون و بیشتر مجازی چت می کردیم.
و البته بیشتر من مشاوره و راهنمایی می‌گرفتم. اینقدر که خوب مسائلو استدلال می‌کرد، ریشه یابی می‌کرد و مشکل رو می‌فهمید و برام توضیح می‌داد.
یه روزم با بچه های گروه «از یاد رفته» اصفهان قرار گذاشته بود برای درست کردن آینه، ولی یادم نیست که چه شده بود که نتونستم برم. فکر می‌کنم کلاس داشتم و همیشه حسرت اینکه اون روز نبودم باهامه.

 و اون روزها علاوه براینکه خودش تغییر کرده بود قصد امربه معروف و اصلاح بقیه رو هم داشت. قصد داشت به هر طریقی به هرکسی که میتونه کمک کنه.

 

این قضیه که می خوام تعریف کنم از خودم نیست و از کسی شنیدم. ممکنه چیزی کم و زیاد بگم.
نجمه مربی صالحین دوره ابتدایی بود و خب با اون اخلاق فوق العاده اش هر وقت می آمد مسجد بچه های حلقه اش دورش مثل پروانه می چرخیدند. خیلی بچه ها دوستش داشتند. کلا از پیر تا بچه همه دوستش داشتند.
یه شب یکی از همسایه ها می‌بینه که یکی از دخترا گوشه مسجد نشسته و ناراحته. ازش میپرسه چی شده اونم میگه که خاله نجمه برا اینکه اهنگ گوش میدم بهم گفت که اینایی که گوش میدی حضرت زهرا دوست نداره و ازت ناراحت می‌شه.
می‌گفت اونجا بود که فهمیدم که این دختر یه فرقی با بقیه داره.
بعداز شهادت نجمه ، برای همون خانم یه همسایه میاد که صدا موسیقی‌شون تا خونه این بنده خدا می‌اومده. و این خانمم کلافه شده بود چون ایشونم خیلی مذهبی و معتقد هستند اذیت می‌شدند. که تصمیم می‌گیره به نجمه متوصل بشه و ازش بخواد که این موضوع حل بشه.
یادم نیست چطور ولی می‌گفت حل شد و دیگه هیچ صدایی از اون خونه بلند نشد.

در مورد این دخترایی هم که مربی‌شان بود هر وقت توی مسجد می‌دید که چادر یا روسری سرشون کردند، خیلی تشویق‌شون می‌کرد، خیلی ازشون تعریف تمجید می‌کرد. میگفت وای چقدر ناز شدی چقدر بهت میاد.....

 

ما نباید از شهدا یه تصور ماورایی بسازیم که الگو گرفتن ازشون سخت بشه و بشه سنگ بزرگ.

و اتفاقا خود نجمه هم بهم می‌گفت که امتحان هر شخص با کس دیگه فرق می‌کنه. هدف و مقصد خداست.