هنوز هم می توان شهید شد

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاب» ثبت شده است

خاطراتی از دوست دوران مدرسه شهیده نجمه هارونی

من و نجمه باهم هم مدرسه ای هم سرویسی بودیم. ولی زیاد صمیمی نبودیم. دوره قبل تحولشو دیدم.

نجمه جان برای زندگیش هدف داشت.
من سال اول دبیرستان (متوسطه دوم) بودم و نجمه پیش دانشگاهی بود. هر روز تو سرویس دفترچه زبان داشت و زبان می‌خواند. پشت کارش برام ستودنی بود. میگفت «می‌خوام دانشگاه تهران رشته مهندسی صنایع قبول بشم.» 

هروقت اینو میگفت من پیش خودم می‌گفتم چقدر اعتماد به نفسش خوبه که چنین هدفی داره.
بعداز قبولیش تو همون رشته و همون دانشگاهی که مدنظرش بود فهمیدم. علاوه بر اعتماد به نفس، تلاش و پشتکارش برای رسیدن به هدفش هم خیلی خوبه.

تو دوران مدرسه، نجمه دختر خونگرم و مهربانی بود. تیپش هم مثل همه دخترای دبیرستانی. ولی جلف بازی های همکلاسی هاشو انجام نمی‌داد. موهاشم بیرون نبود و یه حجاب ساده داشت. ولی مثلا یادم نمیاد تو بسیج مدرسمون فعال بوده باشه یا تو کارهای فرهنگی.

توی حلقه صالحین بسیج محله مون می‌اومد، اتفاقا کامل ترین و بهترین جواب ها رو هم اون موقع نجمه می‌داد به استادمون. اون موقع هم همه دوستش داشتن ولی بعداز دانشجو شدنش، اولین حلقه صالحین تو بسیج که رفتم، دیدمش. می‌گفت «من اونجا چادر سرمه و به خاطر همین چادر، پسرای همکلاسی بهم احترام بیشتری میگذارند و گفت که تو اتوبوس میرم وقتی میبینن چادری ام. خودشون موا‌ظبت می‌کنند با من برخورد نکنند. و از این حس مصونیتی که چادر بهم داده خیلی خوشم میاد.» یادم نیست که چقدر از دانشگاه رفتنش می‌گذشت که وقتی توی حلقه صالحین دیدمش، حجاب فوق العاده زیبایی داشت. چادرش رو تا پیشونیش جلو کشیده بود. ساق دست دستش بود و خیلی خیلی زیاد مهربان تر شده بود. خیلی به دلم نشست.

اون برای دوستی پیش قدم شد شماره من را گرفت و منو توی گروه «از یاد رفته» عضو کرد ....
ولی به خاطر راه دورش یه بار فرصت شد بریم بیرون و بیشتر مجازی چت می کردیم.
و البته بیشتر من مشاوره و راهنمایی می‌گرفتم. اینقدر که خوب مسائلو استدلال می‌کرد، ریشه یابی می‌کرد و مشکل رو می‌فهمید و برام توضیح می‌داد.
یه روزم با بچه های گروه «از یاد رفته» اصفهان قرار گذاشته بود برای درست کردن آینه، ولی یادم نیست که چه شده بود که نتونستم برم. فکر می‌کنم کلاس داشتم و همیشه حسرت اینکه اون روز نبودم باهامه.

 و اون روزها علاوه براینکه خودش تغییر کرده بود قصد امربه معروف و اصلاح بقیه رو هم داشت. قصد داشت به هر طریقی به هرکسی که میتونه کمک کنه.

 

این قضیه که می خوام تعریف کنم از خودم نیست و از کسی شنیدم. ممکنه چیزی کم و زیاد بگم.
نجمه مربی صالحین دوره ابتدایی بود و خب با اون اخلاق فوق العاده اش هر وقت می آمد مسجد بچه های حلقه اش دورش مثل پروانه می چرخیدند. خیلی بچه ها دوستش داشتند. کلا از پیر تا بچه همه دوستش داشتند.
یه شب یکی از همسایه ها می‌بینه که یکی از دخترا گوشه مسجد نشسته و ناراحته. ازش میپرسه چی شده اونم میگه که خاله نجمه برا اینکه اهنگ گوش میدم بهم گفت که اینایی که گوش میدی حضرت زهرا دوست نداره و ازت ناراحت می‌شه.
می‌گفت اونجا بود که فهمیدم که این دختر یه فرقی با بقیه داره.
بعداز شهادت نجمه ، برای همون خانم یه همسایه میاد که صدا موسیقی‌شون تا خونه این بنده خدا می‌اومده. و این خانمم کلافه شده بود چون ایشونم خیلی مذهبی و معتقد هستند اذیت می‌شدند. که تصمیم می‌گیره به نجمه متوصل بشه و ازش بخواد که این موضوع حل بشه.
یادم نیست چطور ولی می‌گفت حل شد و دیگه هیچ صدایی از اون خونه بلند نشد.

در مورد این دخترایی هم که مربی‌شان بود هر وقت توی مسجد می‌دید که چادر یا روسری سرشون کردند، خیلی تشویق‌شون می‌کرد، خیلی ازشون تعریف تمجید می‌کرد. میگفت وای چقدر ناز شدی چقدر بهت میاد.....

 

ما نباید از شهدا یه تصور ماورایی بسازیم که الگو گرفتن ازشون سخت بشه و بشه سنگ بزرگ.

و اتفاقا خود نجمه هم بهم می‌گفت که امتحان هر شخص با کس دیگه فرق می‌کنه. هدف و مقصد خداست.

۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره خانم سارا موسوی از شهیده نجمه هارونی

اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیم
من برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم

بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود

نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه

این جملش همش تو ذهنمه

۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات خانم لیلا بهرامی از شهیده نجمه هارونی

یه روز با نجمه و فاطمه توی نماز خونه دانشگاه بودیم، صحبت از حجاب و امر به معروف و نهی از منکر شد که توی تهران خیلی سخت شده. بهش گفتم من سخته برام که با زبون بهشون تذکر بدم، دعوا میکنن یا بدرفتاری میکنن و کل روزم خراب میشه؛ نجمه شروع کرد برامون با همون لحن مهربون خودش از تجربیاتش گفت، گفت من سعی میکنم با مهربونی رفتار کنم. برامون تعریف کرد گفت :"یه روز یه خانومی بود نزدیک دانشگاه، پوشش مناسبی نداشت، گفت من رفتم نزدیک و با یک حالت مهربون و با یک ناز خاصی که به چهره م مهربونی و زیبایی بده لبخند زدم و صورتمو با چادر گرفتم و گفتم "ببخشید خانم؟" برگشت سمتم و فکر کرد میخوام بهش چیزی بگم، با آورده گفت :"بله؟" یه آدرس الکی ازش پرسیدم و تمام مدت همون لبخند روی صورتم بود و چادرمو با دست گرفته بودم. خانم هم دید من باهاش مهربون هستم با لبخند بهم آدرس رو گفت و من رفتم اونطرف تر ایستادم. نگاهش کردم دیدم روسریش رو کشید جلو.

 

یه خاطره دیگه هم برامون تعریف کرد، گفت :
داخل مترو توی یه واگن داشتن از اینکه حجاب برای چیه و اینها بلند بلند صحبت میکردن. من هم با همون تن صدای خودشون (به طوری که خانمهایی که توی واگن شنیدن و براشون شبهه ایجاد شده بشنون) شروع کردم براشون از این گفتم که حجاب چقدر میتونه کانون خانواده ها و روابط زن و شوهر را گرم کنه و..‌

نجمه میگفت باید اطلاعات کافی در این زمینه داشته باشیم که موقع دفاع، بعلت کمبود دانش ما، حجاب و اسلام در ملا عمومی شبهه و لطمه ای بهش وارد نشه.

 

خلاصه با نجمه اونروز مفصل در مورد حجاب صحبت کردیم، میگفت حتی با عملمون هم میشه، بهم گفت :"لیلا اگه خیلی برات سخته که زبونی بگی، بعضی جاها حتی میتونی جلوی فردی که بیحجاب هست،خودت چادر و روسریتو بکشی جلو و هی درست کنی، میبینی که اونم ممکنه ترغیب بشه و روسریشو جلو بکشه."

 

اونروز نجمه به ما گفت گروهی از دوستانش هم هستن که دغدغه ی امر به معروف حجاب دارن و گروهی توی فضای مجازی تشکیل میده و من و فاطمه را هم به گروه اضافه میکنه تا یکسری کارهایی در این‌مورد انجام بدیم ان شاءالله. 

متاسفانه من تا مدتی سراغ نم افزار «بله» نرفته بودم و روزی دیدم من را در گروه اضافه کرده که دیگه نجمه بین ما نبود.

اصراری به مشارکت ما در امور مذهبی و معنوی نمی کرد، فقط دعوت میکرد، برای همین هم فقط منو اضافه کرده بود به گروه ولی هیچ اصراری نکرده بود یا پیامی نداده بود که ببینه چرا در گروه فعال نیستم، احساس میکنم فکر کرده بود شاید هنوزم سختمه. وقتی دیدم نوشته "نجمه شما را به گروه اضافه کرد" ولی دیگه توی این دنیا نبود، دلم خیلی گرفت. تصمیم گرفتم هیچوقت از این گروه خارج نشم ان شاءالله

با نجمه تصمیم داشتیم که اگر قسمت شد، امسال اردوی راهیان نور از طرف دانشگاه بریم، برام از اردوی دوسال پیش که رفته بودن گفت؛ گفت:"لیلا نمیدونی چه صفایی داشت، حتی روحانی همراه کاروانمون هم می گفتن اردوی شما یه اردوی خاصی شد

یه لبخندی زد (از اون لبخند مهربونا که همیشه روی صورتش بود) و ادامه داد:" آخه میدونی چیه، همه ی گروه ها از بالای کانال کمیل زیارت میکردن ولی برای ما یه طوری شد که اجازه دادن به داخل کانال کمیل رفتیم."
نجنه میگفت و من افسوس میخوردم ک قسمتم نشد همراهشون بشم. بهم گفت حتما امسال ان شاءالله شرکت کن، خیلی حال و هوای خوبی داره.

نجمه با خانمها خیلی گرم و صمیمی برخورد میکرد، حتی اگر زیاد هم صمیمی نبود باشون، ولی جوری لبخند میزد و دستشون رو گرم فشار میداد که حس میکردی چندساله همو میشناسن. لبخند و صدای آرومش از ذهنم بیرون نمیره.
نجمه چادرش را به شکل خیلی خاص و نجیبانه می گرفت و چادر ساده سر میکرد. یه نجابت خاصی از ظاهرش دریافت میکردی که نشاندهنده ی باطنش بود

اسم همسرش را توی گوشیش نشونم داد که سید کرده بود "همسفر بهشتم".
و وقتی فهمیدم واقعا با هم همسفر بهشت شدن...🌹

نجمه علاقه ی خاصی به امام زمان داشت، عکسهای پروفایلش اکثرا در مورد امام زمان بود

 

بهم میگفت:" لیلا اینکه فک میکنن مردها بی غیرت شدن درست نیست، توی این دوره ای که بی حجابی رواج پیدا کرده، آقایون قدر حجاب و محجبه رو میدونن."
گفت :" یکبار سوار تاکسی شدم بیام دانشگاه، میدون ونک وقتی خواستم پیاده بشم، راننده تاکسی که آقای مسنی بود گفت خانم خدا شما و خانمهای محجبه شبیه شما را خیر بده، همه ی ما مردم به وجود خانمهایی مثل شما افتخار میکنیم که نجابت را برای شهر و کشورمون نگه داشتید."

۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات دوست نزدیک شهیده مینا کرامتی

من با مینا مدتی هم اتاقی بودم، تو‌دوره کارشناسی، بعدش مینا جان رفت سر خونه زندگی خودش
یادمه اولین سوالاش از من حول میزان دینداری و تقید من بود. براش مهم بود این مسائل اما با لحن بسیار لطیف و قشنگ و با خنده پرسید. 😊
تو این مدت که من خیلی نزدیک بودم بهش (همیشه برنامه ها رو با هم میریختیم همش با هم بودم) به خاطر ندارم حتی یک بار صداش بالا رفته باشه حتی در اوج عصبانیت خودش رو حفظ میکرد، اصلا ندیدم به کسی توهین کنه یا خواسته خودش رو بر خواسته دیگران ترجیح بده

 

دایی مینا جان شهید شده بود، خیلی زیاد با دایی ش درد و دل میکرد همیشه عکس دایی ش دور و برش بود
خیلی داییش رو دوست داشت، میگفت گاهی فکر میکنم برمیگرده، چون فکر کنم پیکر دایی شون برنگشته.
یه بار رفته بودیم نمایشگاه دفاع مقدس، یه جا عکس دایی مینا رو بزرگ زده بودن کنجکاو شدیم رفتیم و سوال پرسیدیم، البته مینا خودشو معرفی نکرد، سوالایی که میپرسیدیم یه بخش های کوچیکش رو اشتباه جواب دادن، چهره مینا دیدنی بود، حرص میخورد، ولی اصلا وسط حرف غرفه دار نپرید و اجازه داد کلامش تموم شه، بعدشم هیچی نگفت و رفتیم و در مورد موضوعات دیگه حرف زدیم و خندیدیم

این جمله مینا خیلی خوب یادمه اصلا انگار همین الان داره میگه، یادمه میگفت: "کسی که لیاقت شهادت داشته باشه باید تا الان شهید میشده"
اون موقع موافق نبودم با صحبتش. اما الان میبینم راست گفت

 

روی حجاب و ارتباط با نامحرم خیلی حساس بود. وقتی میدید برخی از دوستان پوشش مناسبی ندارن خیلی ناراحت میشد. و به شیوه کاملا مهربانانه و از سر محبت و دلسوزی سعی میکرد به این افراد کمک کنه، 
یادمه روی این موضوعات شدیدا حساس بود و برای حل این مشکلات  و معضل بی حجابی و ارتباط با نامحرم گاهی حتی با چند نفر صحبت میکرد تا یه راهکار خوب پیدا کنه و به دوستاش کمک کنه. هیچوقت به این دوستان به اسم امر به معروف کنایه نزد و بد دهنی نکرد بلکه واقعا مثل خواهر بود براشون.
امر به معروف و نهی از منکر مینا خیلی با اخلاق درست و خوی مهربان خودش بود.

 

مینا حتی نسبت به افرادی که بهش کم لطفی میکردن هم خیلی مهربون و منصفانه و عاقلانه رفتار میکرد. طوری که واقعا بعضی افراد فکر میکردن مینا متوجه این کج رفتاری ها نمیشه، اما اینطور نبود من که بهش نزدیک بودم میدونستم چجوریه، کاملا متوجه میشد. اما ذات درستش و اخلاق بزرگوارانه ش اجازه نمیداد بخواد مقابل به مثل کنه😭 😭

 

 

یه بار از طرف دانشگاه من میخواستم برم دیدار دانشجویی با حضرت آقا، به مینا گفتم. مینا اون زمان باردار بود. خیلی برام خوشحال شد بعد بهم گفت هر چی میتونی از آقا به عنوان هدیه بگیر... خیلی آقا رو دوست داشت. بهم گفت از آقا بپرسم اسم بچه اش رو چی بزاره و بگم برای بچه ش دعا کنه... اما متاسفانه من نتونستم برم جلو و از اقا هدیه بگیرم و پیغام مینا رو بهشون بدم...

 

۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خواهر شهیده نجمه هارونی، از کار فرهنگی این شهیده در زمینه حجاب

این خاطره بر میگرده به سال ۹۴ فکر کنم. یک روز که خواهرم از تهران اومده بودن خونمون متوجه شدم که انگار مشغول یه کاری هستن چیزی ازش نپرسیدم ولی دیدم انگار خیلی داره فعالیت میکنه تلفن زیاد داشت و میرفت و می امد بعد دیدم یه کارتون تقریبا بزرگ پر از هدیه اورد تو خونه انگار که مسئول این کار خودش بود که انقدر پیگیری میکرد. منم نشستم کنارش گفتم اینا چییین چقدررر خوشگلن 😍 گفت آینه است که این مدلی درست کردیم میخوایم هدیه بدیم به خانم هایی که کم حجابن 🎁 منم زرنگی کردم گفتم اجی یکیش مال منه هااا گفت باشه تو هر رنگی که دوس داری ازش بردار تا نبردمشون، آینه ها در چند رنگ بودن و طرح زیبایی داشتن وقتی در آینه رو باز میکردی بالای آینه نوشته بود نگذار آینه دلت زنگار گناه بگیرد خیلی این جمله رو دوس داشتم خیلی قشنگ بود آینه ها خیلی رنگای جذابی داشتن زرد آبی سبز صورتی که من رنگ صورتی رو برداشتم .  .انگاری قرار داشت که یه جایی از اصفهان اینارو ببره و با یه شاخه گل و یه نامه هدیه کنن. خیلی طرحشو دوس داشتم خیلی خاطره شیرینی بود.

چند روز بعد از این که اون آینه رو بهم داد گفت اجی نظرتو بگو وقتی توی این آینه نگاه میکنی بگو چه حسی بهت منتقل میشه وقتی بهش گفتم انقدر خوشحال شد ذوق کرد گفت نظرتو فرستادم تو گروهمون. بعدا فهمیدم مسئول گروه از یاد رفته ها خود ایشون بودن و با همکاری گروه و خودشون طرح رو اجرا کرده بودن و انگار خیلی هم موفق بودن. 😌 نجمه تو هر کاری دست میگذاشت قطعا موفق بود و استعداد تو هر کاری رو داشت! بدون اغراق میگم من و خواهرم نجمه خیلی رابطه نزدیکی داشتیم و تمام دوران بچگی و جوانی و نوجوانی رو در کنار هم و با هم سپری کردیم.

۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۷:۵۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰