هنوز هم می توان شهید شد

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

جریان خواستگاری شهید نوبخت از شهیده نجمه هارونی

به روایت ه‍ .ع:

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مدتی قبل از اردوی راهیان نور ۹۶ پدر آقای احسان نوبخت به نجمه جان پیام داده بودن و ازشون خواستگاری کرده بودن، یک روز داخل اتوبوس نشسته بودیم که پیام ایشون رو بهم نشون دادن. برام جالب بود که باتوجه به واکنشی که آقا احسان قبلا از ابراز علاقه به نجمه خانم دریافت کرده بودن، پدرشون در نهایت ادب و احترام با «بسم الله الرحمن الرحیم»سخن آغاز کرده بودند و بعد از معرفی خودشون قصد خیرشون رو مطرح کردند، نجمه خانم هم در پاسخ گفته بودند که بفرمایید مادرشون پیام بدهند، اون موقع یک فرد دیگری به نجمه خانم معرفی شده بود و به همین دلیل به مادر اقا احسان گفتن فعلا صبر کنید تکلیف این اقا مشخص بشه، بعد از لغو شدن اون مورد، به بنده گفتن «بیچاره این پسره! کاش واقعا عاقل شده باشه و گرنه مجبور میشم ردش کنم بعد این همه عذابی که کشیده»، بعد گفتن «البته این مدت خیلی عاقل تر و محجوب تر به نظر میرسیدن و چون دیگه ابراز علاقه نکردن احساس منفی که بهشون داشتم رفع شده.» ولی باز پر از شک و تردید بودن ، میگفتن
«من همش نگرانم
ذهنم منفی میشه
هی میگم چرا این پسره نیومده تو بسیج»
 گفتم «نجمه جان خوبی آدمها ربطی به حضور یا عدم حضورشون در بسیج نداره، شاید کسی جذبشون نکرده، مهم داشتن زیر ساخت های تفکر بسیجی ست و اعتقاداتی که ان شاالله با صحبت و شناخت بیشتر میتونی بهش برسی. مهم اینه که وظیفه شناس باشند.
شاید در خودشون احساس تکلیف در بسیج دانشگاه نکردن
شاید یک جای دیگه واسه رضای خدا کار کردن
شاید اصلا تو ‌‌‌‌خودشون ندیدن چیزی رو که منجر به حس تکلیف بشه 
شاید قراره با شما به این حس برسن»
که گفتن «اخه یکی باید دست منو بگیره»

گفتم «شاید وقت فعالیت نداشتن و کلی دلیل دیگه که از چشم ما دوره و بخاطرش نمیشه قضاوت کرد.»

 البته که واقعا هم وقت نداشتن، چون از نوجوانی کار میکردن در کنار درسشون (با اینکه پدرشون مشکل مالی هم نداشتن و این ویژگی آقا احسان خیلی برای نجمه امیدبخش و ارزشمند بود و روش تاکید داشتند) و منزلشون هم خیلی دور بود و اکثر ترم ها خوابگاه نمیگرفتن.
 گفتم «شما الان مسئول بسیج شدین برا همین چون همه ی ذهنتون رو مسائل مربوط به بسیج متمرکز شده و همه چیز رو از نگاه یک مسئول بسیج میبینین، اینطور فکر میکنین» گفت «چرا اینطوری میگی هدیه جان؟» گفتم «اخه دیدم همه اونایی ک تو بسیجن یک مدت فک میکنن حتما باید با یک بسیجی ازدواج کنن اونم بسیج دانشجویی. که خب این عقیدشون مقطعی هست و هیجانی.»

سر اقای نوبخت فک کنم هممون ازشون دفاع میکردیم که یک بار با خنده بهم گفتن «چرا شما همتون سنگ ایشونو به سینه میزنید؟»
ولی در نهایت خودشون به همه ی اینا رسیدن قبل و بعد ازدواج و حتی بعدا جامون عوض شد و خودشون شبیه این حرفارو در مشورت هایم بهم پس میدادن. که این خط فکری اساتید مدرسه قرآنه که به گزینه های ازدواج فرصت بدیم و ایده آل گرا و کمال طلب نباشیم که سرنوشت ما لزوما تحت تاثیر انتخاب همسر قرار نمیگیره، که باید بر داشته ها و برداشت های خودمون تکیه کنیم و جهت رشد خودمون دنبال بهترین ها نباشیم بلکه خودمون رو تبدیل به بهترین ها کنیم. و نجمه هم بر همین اساس و البته با تامل بسیار اقای نوبخت رو به همسری برگزید و بعدها به شدت احساس رضایت داشت و حتی از اون همه تردید یا بدگمانی که قبلا به ایشون داشت در عجب بود. چون ایشون رو بهترین یافته بود. 
نجمه خانم بعد از صحبت های اولیه با اقای نوبخت میگفتن که «ایشون یک جوری عاشق خدا شده بودن تو این مدت که عشقشون به من تعدیل و در مرتبه ی بعد قرار گرفته از نظر اهمیت» گفتن بهشون گفتن «الان دیگه اولویتم خداست ، قضیه شمارم سپردم به خدا تا خدا چی بخواد» و اینا
یک همچنین جملاتی با همین مضمون، عین جملات یادم نیس ولی اقای نوبخت سخنرانی های اقای پناهیان رو که گوش کرده بودن عشقشون به خدا بیدار شده بود قبل از اقدام دوباره و همین به صبر و رشدشون کمک کرده بود، اینو از تغییر و تعویض محتوای پستای اینستاگرام شون هم میشه فهمید.

واقعا که چقدر قشنگ به وصال حقیقی رسیدن! 
با گذر از دنیا تازه به حقیقت عشق رسیدن.
با هم پر کشیدن رو همیشه دوس داشتم.😔
اصلا در وصف نمیگنجه زیبایی راهی که این دو باهم طی کردن 😭
به قول خواهر نجمه جون، نجمه عشقشم با خودش برد.
دست همسرش رو گرفت و گذاشت تو دست خدا😭
همیشه موقع شنیدن خبر ازدواج دوستام بهشون میگفتم، به نجمه هم 😭 ، ان شاالله با هم به خدا برسید، دست همو ول نکنید تا تو دست خدا نذاشتید 😭
الحمدلله که با هم به خدا رسیدن . ان شاالله خدا بهترین نعمات بهشتی رو براشون در نظر بگیره.🌸

۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره خواهر شهیده نجمه هارونی از نحوه آشنایی ایشان با همسرشان شهید احسان نوبخت

من و نجمه جان هر وقت پیش هم بودیم نجمه از خواستگاراش میگفت و از بنده نظر میپرسید و میگفت چطوره من هم میگفتم هر چی صلاح باشه یادمه سال اول دانشگاه رو تموم کرده بود که بهم گفت یکی از بچه های دانشگاه (آقا احسان)بهم زنگ زده و عکس بچگیهای منو سیاه قلم کشیدن (انگار که شیفته نجمه جان شده بود و قصد بدی هم نداشتن) و منم شمارشو دادم به امیر(برادر بزرگم) که رسیدگی کنه و خیلی هم ناراحت شده بود از این موضوع خلاصه برادرم پیگیری کردن و این موضوع تموم شد و گذشت تا اوایل سال چهارم دانشگاه که نجمه جان باز هم همچنام تو این چندسال خواستگار زیاد داشتن ولی قسمت نشد همیشه به من میگفتن اجی نظرتو بگو از تجربیاتت میخوام استفاده کنم کمکم کن راهنماییم کن من هم همیشه میگفتم نظر خودت مهمه ولی تو امر ازدواج عجله نکن صبر کن تو لایق بهترینهایی خواهر اونم خوشحال میشد ذوق میکرد میگفت چقدر خوبه من خواهر بزرگتر دارم چقد خوبه تو رو دارم اجی جونم ....خلاصه گذشت تا این که همون اقایی(اقا احسان) که سال های اول دانشگاه سراغ نجمه جان اومده بودن دوباره پیگیر شدن انگار که این چند سال نجمه رو زیر نظر داشتن و انتخاب کردن و این بار محکم تر گفتن که واسه امر ازدواج جلو اومدم قصد دیگه ای ندارم ودر این موقع خواستگار دیگه ای هم بودن که منتظر جواب بودن و شرایط خوبی داشتن ولی نجمه انگار وقتی به این دو راهی رسید خیلی نجمه جان اشوب شد تو دلش نگران بودن میگفتن دوراهی سختیه میگفتن اون خواستگارشون شرایط عالی دارن ولی انگار دلشون با این یکی بود یعنی آقای احسان نوبخت من راهنمایی کردم گفتم حتما مشاوره قبل ازدواج برید اگر انتخاب کردید نجمه جان بالاخره آقا احسان را انتخاب کرد و ملاک انتخاب ایشون ایمان و هدفی که داشتن بود و با من که صحبت میکردن میگفتن درسته که تازه فارق التحصل شده و از لحاظ مالی چیزی نداره ولی هدفمون یکیه راهمون یکیه اینو بمن گفتن و گفتن ایمانشون قوی هست و این واسم مهمه خلاصه بعد از کلی مشاوره و آشنایی با مادر و پدر اقا احسان قسمت ایشون انگار همین آقا احسان بودن میگفتن من هیچی نمیخوام ایمان واسم از همه چیز مهم تر هستش و خداروشکر تو امتخابشون موفق بودن و همون چیزی که خواستن بودن آقا احسان خانواده دار اصیل و با ایمان خیلی اوایل که میخواستن نامزد کنن استرس داشتن انقدر که به سرم زدن کشیده شدن  همش بمن میگفتن خواهر نگرانم از این که نکنه اشتباهی کنم اما بعد از مرحله اول دیدار خانوادگیمون دیگه اروم تر شدن چون مورد تایید پدر و مادرم و بقیه هم بودن . واقعا لیاقت همو داشتن و به هدفشون رسیدن و با هم آسمانی شدن هدف والایی داشتن که زمینی نبود هدف آسمانی بود و هر دو لیاقت شهادت در راه کربلا را داشتن شهداتتون مبارک عزیزانم

۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خاطره از خانم‌وجدانی درباره واسطه گری برای ازدواج توسط شهیده نجمه هارونی

نجمه سعی میکرد همیشه تو کارهای خیر شرکت کنه، برای مردم خیر می خواست و دنبال حل کردن مشکلات مردم بود

برای ازدواج هم واسطه گری انجام می داد، ما یه گروه امر خیر کوچیک داشتیم که نجمه هم عضوش بود و افرادی که میشناخت رو معرفی می کرد
یه بار دختری رو معرفی کرد و بعدا تو خصوصی بهم گفت که مادر دخترخانم، کسی هست که میاد کارهای نظافت نمازخونه دانشگاه و اینها رو انجام میده
برای من خیلی جالب و عجیب بود، چون خودم هیچ وقت پیش نمیومد که با خانمی که نماز خونه رو تمیز می کنه همکلام بشم چه برسه اینکه بخوام درباره ازدواج دخترش باهاش صحبت کنم
نجمه انقدر مهربون و دست به خیر بود که از هر فرصتی و هر فردی استفاده می کرد تا بلکه بتونه کار خیری انجام بده و همه اش به فکر مردم بود که چی کار می کنه برای هرکسی انجام بده
این کارش برای من خیلی درس و عبرت داشت

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات اقای محمدرضا میری دوست صمیمی شهید احسان نوبخت

دوستی احسان و من برمیگرده به چهارم دبستان تا سوم دبیرستان، یک سال که برای کنکور می خوندیم ایشون رو ندیدم چون مدرسشون رو عوض کردن و بعد دوران کارشناسی رو کاملا با هم در ارتباط بودیم و تقریبا همه کارها رو با هم انجام میدادیم

اینهارو عرض کردم که بگم، تمام دورانی که اشاره کردم پر از خاطراتی هست که از ایشون دارم

ولی در مورد موضوع دوم باید بگم از دوران ابتدایی احسان منظم ترین و مودب ترین و باهوش ترین شاگرد تو مدرسه بود و این موضوع رو تو سبک زندگی احسان تا آخرین لحظه من حس می کردم و بسیار هم غبطه می خوردم و میخورم

از دوران دبیرستان برجسته ترین خاطره ها، زنگ های تفریح بود که با هم شطرنج بازی می کردیم و چیزی که از همون موقع تا آخرین لحظه توجه من رو به خودش جلب کرده بود این بود که احسان بیشتر فکر می کرد تا حرف بزنه، یا قبل از حرف زدن کاملا حس می کردم که فکر می کنه و بعد صحبت می کنه

از زمانی که یادم میاد، احسان احترام تمام و کمال به خانوادش میگذاشت، تا آخرین لحظات که احسان دیگه 23 ساله بود، خیلی مواقع می شد که باهاش تماس می گرفتم و وقتی می پرسیدم چیکار می کنه، میدیدم در حال انجام کارهایی هست که خانواده بهش محول کردن و اون کارها رو تو اولویت میگذاشت 
حتی زمانهایی می شد که وقتی برای اینکه کوتاه بریم قدم بزنیم و دیدار تازه کنیم باهاش تماس می گرفتم، میفهمیدم که از خانواده اجازه می گرفت و مقید بود که سر وقتی که بهش گفته بودن خونه باشه

احترام احسان به خانواده رو تو تماس هایی که با پدرشون داشت هم کاملا قابل مشاهده بود که یادم هست که اولین بار مکالمش رو با پدرشون شنیدم تا قبل از اینکه بهم بگن فکر می کردم مدیر و یک مقام رسمی باهاش تماس گرفته

از نظر معنوی در دوران مدرسه هم شرکت در نماز جماعت و گاها زیارت عاشورا رو با هم بودیم ولی خیلی بحث مذهبی نداشتیم، زمانی این بعد رو من از ایشون حس کردم که دانشجو بودیم و برای من برای اولین بار کلیپ هایی از حجت الاسلام پناهیان فرستادن

از اون به بعد بیشتر صحبت های ما در مورد مفاهیمی بود که تو کلیپ ها مطرح می شد، جلوتر که رفتیم بهم یک سری سخنرانی از آقای پناهیان پیشنهاد دادن با عنوان "راز عبور از رنج های زندگی و رسیدن به لذات بندگی" که تو راه دانشگاه گوش بدم

من اینکار رو کردم و بعد از روزها با تموم شدن جلسات خوشحال بودم و پرسیدم که آیا ایشونم سخنرانی رو تموم کردن یا نه، تازه فهمیدم نه تنها این سری سخنرانی، بلکه سری های دیگه ای رو قبلا کامل گوش داده بودن

اونقدر جذب سخنرانی ها شده بودیم که هر دیداری که داشتیم در مورد اونها حرف میزدیم و بعضا تحلیل میکردیم

نا گفته نمونه که چندین بار که بیرون و دور از منزل بودیم، همیشه موقع اذان پیشنهاد میدادن که نماز رو اول وقت بخونیم و به تاخیر نندازیم

در کل سخنرانی ها تاثیر عمیقی روی هردو ما داشت، البته که ظاهرا من خیلی عقب بودم و هستم

یادمه یکبار احسان موضوعی رو در مورد من حدس زد و اتفاقا درست از آب در اومد، هر دو میدونستیم که این حدی شانسی بوده، من در جواب حدس درستش طبق عادت هردومون گفتم احسنت، احسان هم به شوخی گفت بعد از شهید شدنم ازم تعریف کن که چه کراماتی داشتم، اون روز من کلمه شهید شدن رو انگار اصلا نشنیدم و به شوخی گفتم باشه حتما
ولی ظاهرا فقط من بودم که حواسم نبود، احسان حواسش بود داره چیکار میکنه، دوباره بدون حساب و کتاب حرف نزده بود

از مطالبی که بعدها در مورد احسان فهمیدم، زمانی بود که مسابقه ای به اسم بشارت برای حفظ جز سی ام قرآن کریم راه اندازی شده بود، من هم برای اینکه حداقل در این یک مورد از ایشون جلوتر باشم، چند روزی بدون در جریان گذاشتن احسان حفظ رو شروع کردم و بعد طی دیداری با حالتی که من جلوترم در مورد مسابقه گفتم، قافل از اینکه احسان جز سی رو از خیلی قبل تر حفظ بوده

یادم هست اوایل دوران دانشجویی و قبل از مطرح شدن سخنرانی ها که یکبار حرف از انتخاب همسر شد و پوشش شد یادمه که گفتن اگر خانمی پوششون مانتو هم باشه ولی پوشیده مشکلی نداره ولی این موضوع درحالی هست که بعدها کاملا نظرشون عوض شده بود و یکی از معیارهای انتخاب همسرشون چادری بودنشون بود

با توجه به اینکه از نظر من احسان خیلی قلب بزرگی داشت، هر حرفی رو نمی زد بطوریکه من بعد از 2 سال فهمیدم که ایشون به شخصی تو دانشگاه علاقه مند شدن

یک موضوع دیگه در مورد سخنرانی ها و انتخاب همسر ایشون این هست که دقیقا بعد از اقدام ایشون برای خواستگاری، کلیپی از حجت الاسلام پناهیان شنیده بودن که معشوق حقیقی خداوند هست و نباید دل رو با عشق زمینی پر کرد، این کلیپ بحث برانگیزترین موضوعی بود که تا به اون لحظه در موردش شنیده بودیم و صحبت می کردیم، طوری که انگار علاقه ایشون به همسرشون در سالهای دانشگاه رو زیر سوال میبرد و باورهای ایشون رو به چالش می کشید ولی این کلیپ تنها گوشه ای از یک سخنرانی بود و با تحقیق و بحث  بیشتر که البته روزهای متمادی طول کشید، من حس کردم که احسان از ابتدا عاشق شد، نمیدونم دقیقا به چه شکلی ولی حس می کردم که به درک و معنویت بیشتری رسیده و دیگه آرامش داشت و میدیدم که دغدغه اش برای بندگی و آمادگی برای ظهور  بیشتر و بیشتر شده بود.

و این آرامش احسان به زندگی مشترک اش هم کشیده شده، شغل شون، معافیت از سربازی شون، منزلشون و حتی کربلا رفتنشون به راحت ترین شکل ممکن پیش رفت

تو آخرین دیدار هم که جلوی در ما بود، از اونجایی که ما کاری رو بدون در جریان گذاشتن دیگری انجام نمیدادیم و همدیگه رو برادر صدا می کردیم و برادر هم بودیم، در مورد کربلا رفتن به من هم گفتن که اگر علاقه مند هستم همراهشون برم، که وقتی با خانواده مطرح کردم متوجه شدم که پاسپورتم اعتبار نداره و تو اون زمان کم نمیرسم که همراهیش کنم، ظاهرا لیاقتش رو نداشتم

بعدها از پدرشون شنیدم که پیش از رفتن سر نماز به پدرشون گفتن، میگن دعای پدر و مادر در حق فرزند زود مستجاب میشه، میشه دعا کنید من شهید بشم
پدرشون گفتن الان که جنگی نیست و ایشون گفتن شما دعا کن شهادت که فقط در زمان جنگ نیست

۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره اقای سجاد لطیف دماوندی از شهید احسان نوبخت

سلام و عرض ادب. من با احسان کم کلاس مشترک داشتم و بیشتر فرصت می شد او را در نمازخانه ببینم. برخلاف من که آدم پرحرفی هستم احسان کم حرف بود و باید خودم سر صحبت را با او باز میکردم. اواخر یادم هست که زودتر از دانشگاه میرفت و کمتر توی دانشگاه وقتش را تلف می کرد و اصلا پختگی رفتارش مشهود بود آخرین بار که باهم صحبت کردیم بحثمان رسید به ازدواج و پیدا کردن کار و اینکه اوضاع مهندسی خوب نیست و نصیحتم کرد که برنامه نویسی یاد بگیرم ولی بی معرفت حتی به روی خودش هم نیاورد که متاهل شده :) . الحق که در اوج پرکشید. روحشان شاد.

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰