هنوز هم می توان شهید شد

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطهره هاشمی فر» ثبت شده است

مطهره جان تولدت مبارک 🌺

تولد مطهره هاشمی فر

هدیه ای بالاتر از ۴۰ یاسین برایت سراغ نداشتیم ، جایت پیشمان خالی ست اما میدانیم پیش مایی و با ما گریه میکنی ، میخندی ، ذوق میکنی ، آه میکشی که چرا خوابیم و تورو نمی بینیم ....


🌿و درحالی‌که آفرینش خودش را فراموش کرده است، استخوان پوسیده‌ای به رخ ما می‌کشد و می‌گوید: «این استخوان‌ها را چه کسی دوباره زنده می‌کند، آن‌هم وقتی پوسیده باشد؟!» ( ۷۸ )


http://t.me/tammaannaa98

ble.ir/join/ZDlmMjY4YT

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطراتی از خانم شهیده مطهره هاشمی فر / سفر اربعین ۹۷/ به روایت ه‍ .ع

بسم الله الرحمن الرحیم 🌷

اربعین سال ۹۷ افتخار همسفری با مطهره خانم هاشمی فر رو داشتم. شبی که قرار بود صبحش عازم مسیر نجف تا کربلا بشیم ، تو حیاط حسینیه ی نجف مطهره و دوستش رو در حال مکالمه با دکتر وفایی (یکی از مسئولین فرهنگی دانشگاه خواجه نصیر) دیدم. متوجه شدم که دکتر وفایی دارند توضیحاتی رو خدمتشون ارائه می دهند. رفتم جلو بلکه منم از بیانات دکتر مستفیض بشم. پرسیدم راجع به چه موضوعی صحبت میکنند، دکتر گفتند که ازونجایی که این مسیر خطرات خاص خودش رو داره،  گفتم بچه ها گروه گروه بشوند و این بچه ها هم که سنشون کمتره با حاج آقای کاروان همراه بشوند که خیالمون راحت باشه. ازونجایی که مطهره هنوز ۲۰ سالش هم نشده بود ، بیشتر نگران او و امثال او بودند ، من گفتم اگه اجازه بدید ما هم با همین گروه راهی بشیم. ولی چون مطهره بسیار شیطون و هیجانی و پرجنب و جوش بود ، نمیتونست خودش رو در این چارچوب ها محصور کنه و خلاصه تنها کسی که من در اون جمع و گروه ندیدم ، همون مطهره و دوستش بود! چون خودش تنها یا با دوستانش تمام اون سه روز راه رو گذروند و البته تجربش هم بیشتر از ما بود چراکه دو بار قبلا پیاده روی اربعین رو تجربه کرده بود. در نتیجه اون جمع به جای اینکه جمع کوچکترها به نظر بیاد، مجمع بزرگترها و مادرها و خانم های نسبتا مسن کاروان و نهایتا چندتا از دانشجویان و دوستان خودم شد و جای مطهره و دوستانش هم که خالی!  از قضا یک خبری هم رسید که مطهره در طول مسیر چادرش رو گم کرده یا مشکلی برای چادرش پیش اومده و ازونجایی که من چادر اضافه برده بودم ، قرار بود بهش برسونم هرچند که چادر من اندازه او نبود و بایستی مسیر زائرین رو جارو میکرد!خلاصه خودم که افتخار همراهیشو نداشتم هیچ ، قسمت نشد چادرم هم به چنین افتخاری برسه و قبل از رسیدنش مشکل مطهره حل شد.

روز آخر اسکان در کربلا باید چند نفری با یک ماشینی که به نظر میرسید مخصوص حمل جنازه در شرایط جنگی بوده،  مسیری رو طی میکردیم. مطهره با همون روحیه ی طنزپردازش ، اسمشو گذاشت نعش کش و فکر کنم باز بحث شهادتش رو هم به شوخی مطرح کرد و بعد با اشتیاق بسیار برای نشستن تو قسمت حمل جنازه پیشتاز جمع شد و کلی شوخی و خنده برای نشستن در اون قسمت راه انداخت که منی که جلونشستم هم ترغیب شدم و گفتم کاش همونجا بین بچه ها مینشستم . کلا وجودش همه جا نشاط آور بود و آدم واقعا از هم جواریش لذت میبرد.

روزی که داشتیم برمیگشتیم ایران، تو ظل افتاب و گرما  و اوج‌خستگی ، مطهره خانم که سر بی نظمی ها و بی برنامگی اتوبوسِ ها بخصوص اتوبوس برگشت از عراق ،کلی اذیت شده بود ، وقتی دید آقایون رفتن نشستن داخل اتوبوس و ما دخترا بیرون معطل ایستادیم، طاقتش تموم شد ، با همون روحیه ی انقلابیش مقابل مسئول کاروان که دبیر کل جامعه اسلامی دانشجویان بودند ، بطور غیر مستقیم و در حین صحبت با ما ، شروع کرد به انتقاد که آخه این چه وضعیه، هی میگفتم مطهره نکن نگو ولی چون میدونستیم برآمده از مرام و مدل شخصیتیشه کلی خندیدیم و ... ، در اثر همین صحبتا غیرت مسئول کل جامعه به جوش اومد و از پسرا خواست پیاده شوند و در نتیجه ما سوار شدیم. و البته بعدا ما سه تایی نشستیم تا آقایون هم بتونند بنشینند. 

فکر کنم اول مهرماه ۹۸ بود که داخل دفتر بسیج با چندتا از بچه ها دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و مزاح میکردیم . در همین بین من خواستم این حرکت مطهره رو نزد بچه هایی که همسفر ما نبودن یادآور بشم، محض شوخی و خنده و ذکر خیر خاطرات، برگشتم بهش گفتم: مطهره یادته اون روز ، کربلا ... ، یهو با ناراحتی و شرمندگی آروم زیر لب گفت بیخیال شو نگو (ی همچنین چیزی) ، توبه کردم !  با وجود شوخ طبع بودنش اون لحظه خیلی جدی و محکم گفت توبه کردم ! من یهو خشکم زد و سکوت کردم. ازونجایی که کارش صرفا تجلی یکی از ابعاد باحال شخصیتیش بود  ، خیلی تعجب کردم ازین جملش ! " توبه کردم !! " متوجه شدم یک انقلابی در درونش اتفاق افتاده که اینطور از مواضعی که دوستشون داره کوتاه اومده و به تعبیر خودش توبه کرده!

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره اخرین دیدار یکی از همسفران اربعین شهیدان مطهره هاشمی فر و حدیثه ملکی

تا از مرز رد بشیم خیلی طول کشید و من یکم اذیت شدم. حالت تهوع بهم دست داده بود. از مرز که رد شدیم یه پارچه پهن کردیم و نشستیم. آنقدر دل درد داشتم همونجا نشستم زانوهامو بغل کردم و منتظر موندم تا شاید یکم حالم بهتر بشه. مطهره و حدیثه که دیدن اینجوری حالم بده گفتن تو دلت درد میکنه به خاطر اینکه چیزی نخوردی. منم گفتم وقتی آدم حالت تهوع داره یعنی زیاد خورده، باید خالی بشه. اونا میگفتن از گرسنگیه، تو عادت داری همش یه چیزی بخوری. دیگه از اونا اصرار و از من انکار تا بالاخره تسلیم شدم و آجیلی که مامانم واسم گذاشته بود رو برداشتم و یه ذره خوردم ازش با کمک (زور) فاطمه صالحی و بعد بین بچه ها گردوندیم. مطهره که دید به شوخی گفت: «پخش نکن نگهدار واسه منو خودت تا آخر سفر بخوریم.» تو راه که داشت همه خوراکیاشو بهمون میداد بخوریم، بچه ها میگفتن چرا همه رو داری پخش میکنی! تازه اول راهه. میگفت «واسه خوراکی های رضوانه حساب باز کردم.»
حالم که بهتر شد بعد از این که بالاخره بعد از چند ساعت تونستیم بریم توی اتوبوس بشینیم دیگه خیلی خسته بودم خوابیدم. تو راه، اتوبوس یک جا نگه داشته بود. همه رفته بودن خونه یه خانم عراقی واسه نماز و شام و استراحت. من تو اتوبوس خوابیده بودم با صدای علیرضا کوچولو (پسر مینا که هردو شهید شدن) بیدار شدم. فقط من و علیرضا توی اتوبوس بودیم همه رفته بودن. گریه علیرضا شدید بود، بغلش کردم که ببرمش تو خونه که بابای آقای احسان نوبخت بچه رو ازم گرفتن گفتن خودشون میبرنش پیش باباش. دیگه برگشتم تو اتوبوس. یه ذره طول کشید مطهره و حدیثه اومدن. دو تا ظرف دستشون بود بود واسم غذا آورده بودن فرنی رو خوردم خیلی خوشمزه بود حدیثه هم اصرار داشت بخور بخور خیلی خوش مزست. خیلی خوشمزه بود. غذا هم پلویی بود که زیرش یکم لوبیا بود. اونم خوشمزه بود. آخرین صحنه های باهم بودنمون بود بعد از اینکه خوردم و دوباره شروع کردیم به حرکت من خوابیدم فکر کنم اونا هم خوابیدن. بعد تصادف بعد از اون ماجرا از ماشین که اومدیم بیرون فقط تونستم مطهره رو ببینم هر چی منتظر موندم نجمه و حدیثه رو ببینم نیومدن. آقا احسان نوبخت رو هم تو بیمارستان حضورشونو حس کردم. گفتم اونا هم تو یه بیمارستان دیگه هستن بعدا میبینمشون ولی خوب دیگه نشد ببینمشون.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از کلاس درس با استاد نامحرم و رعایت حدود الهی توسط شهیده مطهره هاشمی فر

خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:

منو و مطهره و چند تا از بچه های خواجه نصیر باهم یه کلاس میرفتیم که استادش نامحرم بود و عادت داشتیم  کنارهم بشینیم.
مطهره خیلی مایل نبود جلو بشینیم. آخرین‌بار اصرار کردیم بریم جلو.
استاد امدن و کلاس شروع شد
منو یکی از بچه ها کمی پچ پچ میکردیم و یکی دوبار بین صحبتای استاد تیکه پروندیم. 
 البته قصد سویی نداشتیم اصلا!

بعد کلاس مطهره گفت :محدثه بیا کارت دارم
اولا اینکه من میدونم تو چقدر به کلاس و استاد ارادت داری، پس حواست باشه که شان کلاسو پایین نیاری
دوم اینکه ما هررر چقدرم که استاد و قبول داشته باشیم و... باید حواسمون باشه که  ایشون نامحرمن و  شوخی وخنده و... رو بزاریم کنار تو کلاس

اون روز واقعا شرمنده شدم و دیدم کاملا درست میگه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از تذکر شهیده مطهره هاشمی به غرفه ای در نمایشگاه کتاب

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:

وقتی میخواست با کسی صحبت کنه و مباحته و... خیلی صداش میرفت بالا ناخواسته، انگار که دعوا داره
واسه همین تو جمعهای بزرگ کمتر وارد بحثی میشد

نمایشگاه کتاب پارسال داشتیم یکی از غرفه های خیلی انقلابی و مطرح  رو نگاه میکردیم، دیدم چنتا کتاب داره که اصلا مناسب نیست و توشون انحراف و...
مطهره گفت : بریم با مسئولش صحبت کنیم بگیم این چه وضعیه
گفتم:نه تروخدا. تو چیزی نگو دعوا میشه. من خودم آروم میگم بهشون

رفتیم پیش مسیولینش وگفتم:سلام ببخشید درباره یکی از کتاب‌هایی ک گذاشتید صحبتی داشتم. کتاب....
نزاشت ادامه بدم، دیدم  شروع کرد به حرف زدن و با صدای بلندش میگفت کارتون اشتباهه و این نویسنده فلانه و این کتاب این عیب رو داره و...
همینجوری داد میزد و می‌گفت و مسئول غرفه هم عصبی شده بود و جواب میداد
دیدم اوضاع بده به زوووووور مطهره رو آوردم بیرون گفتم بابا بیخااااااال دیگه. تذکرتو دادی چرا دعوا داری؟ 
درکمال آرامش گفت: آخه من که چیزی نگفتم. داشتم منطقی باهاش حرف میزدم
من:😳😳

انصافا هم منطقی بود اما با تن صدای بشششدت بالا

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره طنز از شهیده مطهره هاشمی فر در اردوی راهیان نور (جنوب کشور)

این خاطره از خانم محدثه علیرضایی نقل شده است:


مطهره خیییییلی روی ساعت خوابش حساس بود. مخصوصا سال اول دانشگاه

یادمه راهیان نور ۱۳۹۶ بود و شب اخرای وقت ما رو بردن حسینیه تخریب چی ها
اونجا چند تا قبر کنده شده بود راوی داشت توضیح می‌داد که این قبرا رو رزمنده ها می‌کندند و شبا میرفتن داخلش تا به فکر مرگ باشن و...
همه متاثر بود و اشک میریختن و...
یهو مطهره گفت: بابا هرچی میگم خوابم میاد باور نمی‌کنید. من میرم تو قبر میخوابم! و رفت داخل قبر
منم دیدم ایده بدی نیست رفتم کنارش و باهم اونجا خوابیدیم تا حرفای راوی تموم شد و برگشتیم استراحتگاه

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مزار شهیده مطهره هاشمی فر در مشهد

۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ویژگی های شهیده مطهره از زبان یکی از دوستانش

مطهره اخلاقیات‌ و ویژگی‌های خاص خودش رو داشت
ولی اینا از همه بیشتر تو ذهن من پررنگ شد

مثلا هرجا میرفت سعی میکرد دست خالی نره...
معمولا اگر جلسه یا برنامه ای تو یکی از دانشکده ها داشتیم حتما یه دسته گل با خودش میاورد.

اصلا آدم دورویی نبود.....

به شدتتتتتت دل نازک بود و در عین حال محکم و تودار .....
هرگز ندیدم که تو چهره و رفتارش بخواد غم و غصه هاش رو نشون بده
و الان که فکرش رو میکنم، می‌بینم مطهره این ویژگی استقامت رو از مادرشون یاد گرفتن.

مطهره واقعا نخبه بود....
قدرت تحلیلش درباره مسائل دور و اطرافش و خصوصا درباره‌ی مسائل سیاسی روز بسیار عالی بود

مرام و معرفتش هم که واقعااااا زبان‌زد بود...
هروقت ازش درخواستی میکردیم یا کمکی نیاز بود، بی چون و چرا قبول میکرد

شوخ طبع بودنش هم که از ویژگی های بارزی بود که داشت....

۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره از قدرت بیان خوب شهیده مطهره هاشمی

مطهره آدم خوش صحبتی بود. قدرت بیان خوبی داشت
تو یکی از جلسات بسیج صحبتای واقعا قشنگ و خوبی داشت و با قدرت بیان خوبش همه جذبش شده بودن و خیلی ازش تعریف میکردن

بعد جلسه آمد کنارم و گفت: نظرت چیه؟ خوب گفتم؟ 
گفتم آره خیلی خوب بود. خدارو شکر کن بخاطر قدرت بیان خوبی که بهت داده و همیشه ازش در جهت درست استفاده کن ولی حواست باشه که غرور نگیرتت. ببین برا خدا صحبت میکنی یا تمجید بقیه

گفت: تمام نگرانی خودمم همینه. واسه همین هر لحظه که کسی ازم تمجید میکنه سریع همون موقع خودمو نیشگون میگیرم و به خودم میگم ببین تو هییییچی نیستی 


تو جلسه بعدی هم هیچ صحبتی نکرد و گفت دوست ندارم همیشه من مطرح باشم تو جلسات

 

بشدت حواسش بود که کارای واقعا برای رضای خدا باشه نه خلق

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره از متن های شهیده مطهره هاشمی برای نشریه

خاطره از زبان خانم محدثه علیرضایی:

مطهره یه متن برای نشریه نوشته بود و داد به من
من اون موقع سردبیر بودم. وقتی متنو خوندم همه چی عالی بود، محتوا عالی، قلم عالی و... اما چنتا ایراد نگارشی کوچیک داشت از نظرم
باهاش که مطرح کردم قبول نکرد و گفت تو حق نداری به متن من دست بزنی و... 
خلاصه اون متنو بدون تغییر زدیم تو نشریه
برای شماره بعدی نشریه بهش گفتم: مطهره بریم از فرمانده بپرسیم که کار درست چیه و اما سردبیر میتونه متن نویسنده و تغییر بده یا نه؟ 
قبول کرد و رفتیم با فرمانده مطرح کردیم. فرمانده گفت بهتره متن ها قبل از انتشار توسط یک نفر دیگه ام ویراستاری بشه


گفت :چون فرمانده گفتن قبوله (به قول خودش رواله) 

از اون به بعد متنهاشو میداد که ویراستاری کنیم حتی بعد چند مدت میگفت به این نتیجه رسیده که چه قدر خوبه متناشو بده آدمای مختلف تا از زاویه های مختلف نگاه کنن و نظر بدن و اینکارو می‌کرد 


مطهره هم بشششششدت  تشکیلاتی بود هم  نقدپذیر

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰