((میوه دل))

با اومدن علیرضا هم من و هم همسرم، جان دوباره گرفتیم... زندگی برامون خیلی قشنگ تر شد.

علیرضا ٥خرداد ٩٧ به دنیا اومد. روزی که همه متوسل شدیم به حضرت خدیجه سلام الله 

علیها تا هم این هدیه الهی سالم پا به دنیا بذاره و هم مادرش در صحت کامل باشه.

دعا اجابت شد و باران الطاف الهی بر ما 
باریدن گرفت و پسر مانند مادر خود در روز بزرگداشت حضرت خدیجه سلام الله علیها که از قضا روز وفات این بانوی بزرگ اسلام هست، 
متولد شد.

پدربزرگش به او میگفت با اومدن تو شعفی در 
دل من ایجاد شد که سابقه نداشت.
پدربزرگ دیگر هم همینطور البته جور دیگر؛ او نمیتوانست بیشتر از بقیه نوه ها به او محبت نکند خب البته نمیگذاشت بقیه بفهمند.

پسری که از همان نوزادی ایمان و زیبایی و مهربانی در چشم هایش موج میزد و هرچقدر که بزرگتر شد در عمل هم ثابت کرد.
شاید حرفم به ظاهر عجیب و غریب باشد اما خودش با فدا شدنش در راه حسین و با برآوردن حاجات برخی دوستانش این غربت و اعجاب را اثبات کرد.

علیرضا جان بابا؛
نیازی به اثبات نیست که عمویت وقتی مستاصل شد و تو را با غصه صدا زد، کمکش کردی...
نیازی به بیان نیست که هربار بابا دلتنگ شد و صدایت زد، جوابش را دادی...
نیازی نیست کسانی جار بزنند که برایت نذر کردند و تو هم خوب تلافی کردی و زیر دیْن آنها نماندی...
و نیازی نیست بارها و بارها گفته شود که تو شهید معصوم هستی...

علیرضا و مادر در یک روز قمری متولد شدند و در یک روز هم به آسمان رفتند.
مادری که بدون علیرضا نمیتوانست اوج بگیرد و علیرضایی که بدون مادر نمیتوانست به تکامل برسد.
با یکدیگر رفتند تا درکنار هم شاهدان حقیقت راه حسین علیه السلام باشند.

برای تولد میوه دلمان نذر امام رضا علیه السلام کرده بودیم و وقتی این نعمت به ما عطا شد، اسمش را علیرضا گذاشتیم تا برای همیشه بداند وامدار و شیعه چه کسی باید 
باشد و حیاتش را مدیون چه کسی...

روزهای آخر ازش می پرسیدیم علیرضا میخواهی بری کربلا؟
و او با سینه زدنش به همراه لبخندی زیبا(بدون اینکه ما چیزی از مفهوم کربلا به او یاد داده باشیم) به ما فهماند که برنامه ای دیگر برایش مقدر شده...
بعد از شهادتش فهمیدیم که پاسخ او به سوال ما شاید مثبت بوده اما نمیخواسته فقط به کربلا برود بلکه بالاتر از آن را میخواسته و آن همنشینی و مصاحبت با سیدالشهدا علیه السلام بوده است.