هنوز هم می توان شهید شد

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهربون» ثبت شده است

مهربانی شهیده نجمه و مبارزه با نفس

خاطره از یکی از هم محله ای های شهیده نجمه هارونی:
 

نجمه یه دلنشینی خاصی داشت که تو نگاه اول به دل می‌نشست. تو مسجد همه دوستش داشتند.
یه پیرزن بود می‌اومد مسجد چشماش رنگی بود، من ندیدم ولی می‌گفتن هر وقت نجمه این خانمو می‌دیده بغلش می‌کرده.
خب واقعا همین کار کوچیک همین مهربونی بی اندازه همین که با کوچیک ترین کاری دل بقیه رو شاد کنی خودش خیلی اجر داره.

توی چت هامون که مربوط به مبارزه با نفس بود نجمه داشت می‌گفت که «توی زندگی هرکس سختی های مخصوص به خودشه و خدا ادم رو با اونها امتحان می‌کنه. مثلا یکی همسایه یکی پدر مادر یکی همسر یکی فرزند ... و همین سختی که اون فرد خاطی تو زندگی‌مون رو تحمل کنیم و خودمونو با اون شرایط رشد بدیم.»
یک مثال ملموس هم برام زد که چون خیلی دلنشین بود خوب تو ذهنم مونده می‌گفت «مثلا  اگه کسی با پدرش رابطش خوب نیست و پدر خوبی نداره، خودش پیش قدم بشه خودش مدام به پدرش ابراز علاقه و احترام کنه  و.....خودش شروع کننده رابطه عاطفی باشه.»

و یه جایی هم می‌گفت «خدا اگرم امتحانی تو مسیر زندگی قرار می‌ده مطمئنا تو توانایی اینو داری که از پسش بربیای.»

نباید از شهدا یه تصور ماورایی بسازیم که الگو گرفتن ازشون سخت بشه و بشه سنگ بزرگ.

و اتفاقا خود نجمه هم بهم میگفت که امتحان هر شخص با کس دیگه فرق می‌کنه. هدف و مقصد خداست.

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ویژگی های ذاتی شهیده نجمه هارونی (مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی)/ به روایت ه‍.ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی از ویژگی های ذاتی نجمه خانم بود که حتی قبل از اون سیر تکامل اعتقادی رفتاریش هم ذاتا در وجودش نهادینه بود.
مشهد ۹۳ که تازه وارد دانشگاه شده بود، من و دوستم جای افراد لغو شده، طلبیده شدیم و از قضا تو کوپه ی قطار با نجمه و دوستاش آشنا و همسفر شدیم. همونجا برامون گفت که تازه چادری شده و یک چادر ساده بدون کش هم نصیبش شده که تو دانشگاه اونم دانشکده مکانیک و صنایع (که همینطوری که چشمی نگاه میکردی یک دختر پیدا نمیکردی (نسبت تعداد دانشجوی دختر به پسر، خیلی کم بود) ، چه برسه به دختری چادری و اونم چادر ساده بدون کش ! ) سبب شده مورد توجه و تعجب قرار بگیره. برای مثال گویا یک آقاپسری با دوستانش شرط بسته بود که این دختر خانم ورودی جدید چادری ما رو هم بازی بده و به خودش جلب کنه و ... ، اما وقتی تو کوچه دانشگاه دنبال نجمه خانم اومده بود و تمایلش رو جهت آشنایی ابراز کرده بود، با واکنش جدی و منطقی نجمه و اینکه اگر قصد و درخواستی هست حتما باید به طور رسمی و با اطلاع خانواده مطرح بشه، مواجه شده بود و خلاصه سنگ رو یخ شده و شرط رو باخته و بیخیال قضیه شده بود. 

یادمه تو سفر مشهد و بخصوص داخل قطار ، یک مقنعه ی سبز سرش بود که رنگش خیلی خاص بود و خیلی قشنگش میکرد. من همونجا و تو همون دیدار اول عمیقا جذب شخصیت و محبت و چهره ی دلنشین نجمه شدم و محبتش رو در دلم حس کرده و‌ حتی ابراز کردم.

یک عالمه از خاطراتش رو همون چند ساعت برامون تعریف کرد. یک لهجه اصفهانی داشت که بعدها که بیشتر سال رو تهران بود ، از بین رفت. خودش میگفت لهجه اصفهانی نیست بخصوص اینکه میگفت اصلیتشون بختیاریه اما ساکن خمینی شهر اصفهان هستند  اما از دید منی که لهجه هارو درست بلد نبودم ، لهجه اصفهانی به نظر میومد. خیلی خیلی لحن و آهنگ صداش به دلم مینشست. انقدر که وقتی حرف میزد دلم براش ضعف میرفت و کلی ابراز محبت میکردم . در حدی که یک حس تملکی به محبتم پیدا کرده بود و بعدها که دید به بقیه هم قدری محبت دارم ، با ناامیدی نگاهم میکرد و میگفت نه انگار شما با همه همینجوری هستی و از همه تعریف میکنی ، ولی خب هر گلی یک بویی داره و نجمه واقعا گلی بود که تو دنیای من همتا نداشت.
وقتی رسیدیم مشهد از هم جدا شدیم و اون با همکلاسی هاش مشغول شد . ولی حتی صحنه هایی که تو محل اسکان باهاش برخورد داشتم هم هیچ وقت از جلو چشمام‌ نرفت. انقدر که این بشر لطیف بود و اکثرا لبخند به لب داشت. 

مدتی بعد از سفر  مشهد یک روز اومده بود دانشکده علوم ، یک روسری رنگ روشن سرش بود که زیبایی اون مقنعه سبزه رو نداشت. به شوخی بهش گفتم : «نجمه جانم چرا اون مقنعه سبزه رو دیگه سر نکردی، دلم ضعف بره؟ »
در جوابم گفت: «آخه یکی ازش خوشش اومد ، دادمش به اون.»
اولین بار اونجا بود که فهمیدم یک فرقی با بقیه داره . چون هنوز از لحاظ مذهبی یا معرفتی رشد نکرده بود که بخواد از اون لحاظ متمایزش کنه  و در واقع وجه تمایزش همین روی گشاده و دست بخشنده و دل مهربونش بود . انقدر که من از اون مقنعه و جذابیتی که به نجمه میبخشید تعریف کرده بودم و انقدر در اثر تعاریفم جذب مقنعه اش شده بود که واقعا جا خوردم وقتی گفت بخشیدتش. تو اون لحظه فقط سکوت کردم و یاد آیه ی ۹۲ سوره آل عمران افتادم که در آن خداوند میفرماید: 

«هرگز به حقیقت نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید، (در راه خدا) انفاق کنید؛ و آنچه انفاق می‌کنید، خداوند از آن آگاه است.»

 

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره یکی از دوستان شهیده مینا کرامتی

مینا تو دانشکده ما بود. دختر خونگرم و مهربونی بود.

یه روز تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونمون. وقت شام که شد سفره شام رو جدا انداختیم. با اینکه خونه ما خیلی کوچیک بود ولی من و مینا رفتیم تو آشپزخونه تنگ دوتایی نشستیم لوبیا پلو خوردیم. مینا از جدا کردن سفره هامون خیلی خوشش اومده بود. همون شب برام از شروع زندگی شون تعریف میکرد. اینکه چقدر ساده رفتن سر خونه زندگی شون و...

تعریف که میکرد تعجب میکردم ازش. باورم نمی شد که مینا تا این حد ساده زیست باشه. تو ذهنم این بود که مینام مثل بعضی از عروسای این دوره زمونه درگیر مادیات و ... است. ولی اینطور نبود

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۳۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰