هنوز هم می توان شهید شد

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادری» ثبت شده است

پست اینستاگرامی خانم رعنایی به مناسبت سالگرد اسمانی شدن دوستان شهیدمان

یکسال گذشت 😭
یکسالی که از اولین روز هممون مطمئن بودیم آسون نمیگذره


یکسالی که هر بار جلوی آینه وایمیستادم یاد نجمه میفتادم
یاد آینه هایی که به عنوان هدیه روز عفاف و حجاب آماده کردیم
نجمه میگفت خیلی از دخترا آینه میذارن تو کیفشون برای آرایش کردن بیرون از خونه 
یاد نوشته برچسب هایی میفتم که زدیم تا اگه دختر خانم آینه رو باز کرد و خواست آرایش کنه حداقل چند لحظه ای تامل کنه روی کارش.😔
یکسالی که هر بار چشمم به قفسه کتابام افتاد 
یاد مطهره افتادم
یاد کتاباییکه میخوند و به ما هم توصیه میکرد
یاد پر بودن و تشخیصای درستش😥
هر بار که خواستم از ته دل بخندم
یاد حدیثه افتادم
یاد خنده های قشنگ از ته دلش☹
هر بار مادر و بچه ای و عشق بینشون رو دیدم یاد مینا افتادم و نگاه عاشقانه و از اعماق وجودش به علیرضا کوچولو😟
دوستامون رفتن
و ما موندیم
اونا عاقبت به خیر شدن
برای هم دعا کنیم تا ما هم لیاقت پیدا کنیم و عاقبت به خیر بشیم🤲
روحشون شاد.
ممنون میشم اگر براتون مقدور بود فاتحه ای برای دوستامون قرائت کنید🤲

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات همسر شهیده مینا کرامتی راد - میوه دل

((میوه دل))

با اومدن علیرضا هم من و هم همسرم، جان دوباره گرفتیم... زندگی برامون خیلی قشنگ تر شد.

علیرضا ٥خرداد ٩٧ به دنیا اومد. روزی که همه متوسل شدیم به حضرت خدیجه سلام الله 

علیها تا هم این هدیه الهی سالم پا به دنیا بذاره و هم مادرش در صحت کامل باشه.

دعا اجابت شد و باران الطاف الهی بر ما 
باریدن گرفت و پسر مانند مادر خود در روز بزرگداشت حضرت خدیجه سلام الله علیها که از قضا روز وفات این بانوی بزرگ اسلام هست، 
متولد شد.

پدربزرگش به او میگفت با اومدن تو شعفی در 
دل من ایجاد شد که سابقه نداشت.
پدربزرگ دیگر هم همینطور البته جور دیگر؛ او نمیتوانست بیشتر از بقیه نوه ها به او محبت نکند خب البته نمیگذاشت بقیه بفهمند.

پسری که از همان نوزادی ایمان و زیبایی و مهربانی در چشم هایش موج میزد و هرچقدر که بزرگتر شد در عمل هم ثابت کرد.
شاید حرفم به ظاهر عجیب و غریب باشد اما خودش با فدا شدنش در راه حسین و با برآوردن حاجات برخی دوستانش این غربت و اعجاب را اثبات کرد.

علیرضا جان بابا؛
نیازی به اثبات نیست که عمویت وقتی مستاصل شد و تو را با غصه صدا زد، کمکش کردی...
نیازی به بیان نیست که هربار بابا دلتنگ شد و صدایت زد، جوابش را دادی...
نیازی نیست کسانی جار بزنند که برایت نذر کردند و تو هم خوب تلافی کردی و زیر دیْن آنها نماندی...
و نیازی نیست بارها و بارها گفته شود که تو شهید معصوم هستی...

علیرضا و مادر در یک روز قمری متولد شدند و در یک روز هم به آسمان رفتند.
مادری که بدون علیرضا نمیتوانست اوج بگیرد و علیرضایی که بدون مادر نمیتوانست به تکامل برسد.
با یکدیگر رفتند تا درکنار هم شاهدان حقیقت راه حسین علیه السلام باشند.

برای تولد میوه دلمان نذر امام رضا علیه السلام کرده بودیم و وقتی این نعمت به ما عطا شد، اسمش را علیرضا گذاشتیم تا برای همیشه بداند وامدار و شیعه چه کسی باید 
باشد و حیاتش را مدیون چه کسی...

روزهای آخر ازش می پرسیدیم علیرضا میخواهی بری کربلا؟
و او با سینه زدنش به همراه لبخندی زیبا(بدون اینکه ما چیزی از مفهوم کربلا به او یاد داده باشیم) به ما فهماند که برنامه ای دیگر برایش مقدر شده...
بعد از شهادتش فهمیدیم که پاسخ او به سوال ما شاید مثبت بوده اما نمیخواسته فقط به کربلا برود بلکه بالاتر از آن را میخواسته و آن همنشینی و مصاحبت با سیدالشهدا علیه السلام بوده است.

۰۲ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطرات همسر شهیده مینا کرامتی راد - درباره محرم و هیئت خانگی

ایام دهه اول محرم، هیاتی که من و مینا خانم بیشتر از بقیه دوست داشتیم، هیات رایت العباس حاج محمود کریمی بود.
سعی میکردیم طوری برنامه ریزی کنیم که بلافاصله بعد از کلاسهای دانشگاه راه بیفتیم تا بتونیم داخل حسینیه بشینیم.
بعد از فارغ التحصیلی راحتتر میتونستیم هیات بریم.
پدرم چون امام جماعت مسجد امام علی سیدخندان (همونجایی که شهدا رو تشییع کردن) هستن، بعضی مواقع از طرف مسجد بنده رو برای مداحی دعوت میکردن... بعضی مواقع هم هیات دانشگاه دعوت میکرد...
اینجور مواقع مینا خانم خیلی اصرار داشت که من حتما دعوت رو قبول کنم.
نقاط ضعف و قوت مداحیم رو بهم میگفت و من رو برای پیشرفت هرچه بیشتر در مداحی خیلی تشویق میکرد.

بعداز اینکه علیرضا به جمع ما اضافه شد، حال و هوای محرم ما هم متفاوت شد.

علیرضا تو عمر کوتاه اما با برکتش ٢بار ماه محرم این دنیا رو درک کرد.

اوایل برای میناخانم سخت بود بخواد بیاد... محرم ٩٧ بود و علیرضا ٣ماهش بود.
مجلس حاج محمود رو بصورت آنلاین گوش میکردیم و شب که میشد، من تنها میرفتم مسجد امام علی برای مداحی.

میناخانم خیلی تربیت علیرضا و آرامش علیرضا براش مهم بود. از روضه گوش کردن خودش میزد اما از رسیدگی به علیرضا نه.

محرم٩٨ من هم مسجد امام علی دعوت بودم برای مداحی هم یک هیاتی در محله شوش.
منزل ما اون موقع شهرری بود.

علیرضا ١٥ماهش بود و مثل هر بچه ای دنبال بازی... میناخانم دیگه اصلا فرصت نمیکرد تو هیات به روضه ها گوش بده و استفاده کنه.
تو ماشین بین راه مداحی میذاشتیم و همون موقع ها تو ماشین روضه خودمونی شکل میگرفت...
خیلی ناراحت بود که نمیتونه تو هیات حواسش به روضه و سینه زنی باشه اما من دائم بهش میگفتم تو اجرت از ما بیشتره چون هم ثواب روضه رو می بری(طبق روایت انسان هر عمل ثوابی رو دوست داشته باشه انجام بده و اراده انجامش رو هم داشته باشه، اما نتونه انجامش بده، ثوابش رو می بره) هم ثواب نگهداری از علیرضا...
اینجوری آروم میشد.

گذشت... داشتیم به اربعین و روز موعود نزدیک میشدیم.
میناخانم برای به دنیاآمدن علیرضا نذر کرده بود هیات ماهانه تو خونه مون برپا کنیم و تا علیرضا یکسالش بشه، قسمت نشده بود.
بعد از دهه اول بهم پیشنهاد داد که نذر رو عملی کنیم و اصرار هم داشت پدرم سخنران باشن و من مداح.
شروع کردیم به آماده کردن فضای خونه و خرید لوازم هیات...

خیلی خیلی جالب بود کارهای میناخانم...
ما ٤سال بود شیراز نرفته بودیم به فامیلهای پدری من سر بزنیم.
همین تابستان سال٩٨ قبل محرم فرصت شد بریم(انگار اقوام شیرازی باید یکبار هم که شده علیرضا رو می دیدند و تو ذهنشون خاطرات مینا خانم و علیرضا رو ثبت میکردن) و همونجا از زن عموی من استکان های مخصوص چای روضه هدیه گرفت... خیلی خیلی خوشحال بود...

اون استکان ها همون یکبار استفاده شدند. قرار بود بعد سفر اربعین جلسه دوم هیات خونگی مون برگزار بشه که...

جالب بود که با کمترین هزینه و ساده ترین حالت ممکن هیات مون برگزار شد.
پارچه سیاه رو از هیات یکی از دوستان قرض گرفتیم و خیلی ساده جور شد.
یکی از دوستان گفت مقداری پول مخصوص هیات برامون مونده و فرستاد تا ما هزینه کنیم.
هرچقدر از خوشحالی میناخانم در اون مجلس بگم کم گفتم.
باز هم ایثار خارج از تصور خودش رو نشون داد(مثل همون دل به دریا زدنش و آب خنک برای علیرضا آوردنش تو راه مرز مهران تو اون آفتاب سوزان تو اون شلوغی وقتی من از خستگی دیگه جون نداشتم)
 علیرضا تو هیات به طرز عجیبی بهانه میگرفت و من چون قرار بود روضه بخونم و علیرضا از من میخواست که بغلش کنم، میناخانم برای آخرین بار هم گوش دادن به روضه بنده رو بخاطر علیرضا رها کرد و علیرضا رو برد پارک دم خونه و ده دقیقه بعد برگشت.

مراسم تموم شد... همه از سادگی و باصفایی هیات خونگی مون تعریف کردند و خلاصه خیلی بهمون چسبید...
اما ای کاش...

ادامه ماجرای زندگی مون تا حرکت برای زیارت اربعین خیلی طول و تفسیر نداره اما باشه برای بعد...

۰۲ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰