یه روز با نجمه و فاطمه توی نماز خونه دانشگاه بودیم، صحبت از حجاب و امر به معروف و نهی از منکر شد که توی تهران خیلی سخت شده. بهش گفتم من سخته برام که با زبون بهشون تذکر بدم، دعوا میکنن یا بدرفتاری میکنن و کل روزم خراب میشه؛ نجمه شروع کرد برامون با همون لحن مهربون خودش از تجربیاتش گفت، گفت من سعی میکنم با مهربونی رفتار کنم. برامون تعریف کرد گفت :"یه روز یه خانومی بود نزدیک دانشگاه، پوشش مناسبی نداشت، گفت من رفتم نزدیک و با یک حالت مهربون و با یک ناز خاصی که به چهره م مهربونی و زیبایی بده لبخند زدم و صورتمو با چادر گرفتم و گفتم "ببخشید خانم؟" برگشت سمتم و فکر کرد میخوام بهش چیزی بگم، با آورده گفت :"بله؟" یه آدرس الکی ازش پرسیدم و تمام مدت همون لبخند روی صورتم بود و چادرمو با دست گرفته بودم. خانم هم دید من باهاش مهربون هستم با لبخند بهم آدرس رو گفت و من رفتم اونطرف تر ایستادم. نگاهش کردم دیدم روسریش رو کشید جلو.

 

یه خاطره دیگه هم برامون تعریف کرد، گفت :
داخل مترو توی یه واگن داشتن از اینکه حجاب برای چیه و اینها بلند بلند صحبت میکردن. من هم با همون تن صدای خودشون (به طوری که خانمهایی که توی واگن شنیدن و براشون شبهه ایجاد شده بشنون) شروع کردم براشون از این گفتم که حجاب چقدر میتونه کانون خانواده ها و روابط زن و شوهر را گرم کنه و..‌

نجمه میگفت باید اطلاعات کافی در این زمینه داشته باشیم که موقع دفاع، بعلت کمبود دانش ما، حجاب و اسلام در ملا عمومی شبهه و لطمه ای بهش وارد نشه.

 

خلاصه با نجمه اونروز مفصل در مورد حجاب صحبت کردیم، میگفت حتی با عملمون هم میشه، بهم گفت :"لیلا اگه خیلی برات سخته که زبونی بگی، بعضی جاها حتی میتونی جلوی فردی که بیحجاب هست،خودت چادر و روسریتو بکشی جلو و هی درست کنی، میبینی که اونم ممکنه ترغیب بشه و روسریشو جلو بکشه."

 

اونروز نجمه به ما گفت گروهی از دوستانش هم هستن که دغدغه ی امر به معروف حجاب دارن و گروهی توی فضای مجازی تشکیل میده و من و فاطمه را هم به گروه اضافه میکنه تا یکسری کارهایی در این‌مورد انجام بدیم ان شاءالله. 

متاسفانه من تا مدتی سراغ نم افزار «بله» نرفته بودم و روزی دیدم من را در گروه اضافه کرده که دیگه نجمه بین ما نبود.

اصراری به مشارکت ما در امور مذهبی و معنوی نمی کرد، فقط دعوت میکرد، برای همین هم فقط منو اضافه کرده بود به گروه ولی هیچ اصراری نکرده بود یا پیامی نداده بود که ببینه چرا در گروه فعال نیستم، احساس میکنم فکر کرده بود شاید هنوزم سختمه. وقتی دیدم نوشته "نجمه شما را به گروه اضافه کرد" ولی دیگه توی این دنیا نبود، دلم خیلی گرفت. تصمیم گرفتم هیچوقت از این گروه خارج نشم ان شاءالله

با نجمه تصمیم داشتیم که اگر قسمت شد، امسال اردوی راهیان نور از طرف دانشگاه بریم، برام از اردوی دوسال پیش که رفته بودن گفت؛ گفت:"لیلا نمیدونی چه صفایی داشت، حتی روحانی همراه کاروانمون هم می گفتن اردوی شما یه اردوی خاصی شد

یه لبخندی زد (از اون لبخند مهربونا که همیشه روی صورتش بود) و ادامه داد:" آخه میدونی چیه، همه ی گروه ها از بالای کانال کمیل زیارت میکردن ولی برای ما یه طوری شد که اجازه دادن به داخل کانال کمیل رفتیم."
نجنه میگفت و من افسوس میخوردم ک قسمتم نشد همراهشون بشم. بهم گفت حتما امسال ان شاءالله شرکت کن، خیلی حال و هوای خوبی داره.

نجمه با خانمها خیلی گرم و صمیمی برخورد میکرد، حتی اگر زیاد هم صمیمی نبود باشون، ولی جوری لبخند میزد و دستشون رو گرم فشار میداد که حس میکردی چندساله همو میشناسن. لبخند و صدای آرومش از ذهنم بیرون نمیره.
نجمه چادرش را به شکل خیلی خاص و نجیبانه می گرفت و چادر ساده سر میکرد. یه نجابت خاصی از ظاهرش دریافت میکردی که نشاندهنده ی باطنش بود

اسم همسرش را توی گوشیش نشونم داد که سید کرده بود "همسفر بهشتم".
و وقتی فهمیدم واقعا با هم همسفر بهشت شدن...🌹

نجمه علاقه ی خاصی به امام زمان داشت، عکسهای پروفایلش اکثرا در مورد امام زمان بود

 

بهم میگفت:" لیلا اینکه فک میکنن مردها بی غیرت شدن درست نیست، توی این دوره ای که بی حجابی رواج پیدا کرده، آقایون قدر حجاب و محجبه رو میدونن."
گفت :" یکبار سوار تاکسی شدم بیام دانشگاه، میدون ونک وقتی خواستم پیاده بشم، راننده تاکسی که آقای مسنی بود گفت خانم خدا شما و خانمهای محجبه شبیه شما را خیر بده، همه ی ما مردم به وجود خانمهایی مثل شما افتخار میکنیم که نجابت را برای شهر و کشورمون نگه داشتید."