هنوز هم می توان شهید شد

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطهره هاشمی فر» ثبت شده است

خاطره خانم محدثه علیرضایی از شهیده مطهره هاشمی فر

داشتیم باهم روی نشریه بسیج کار میکردیم. گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون.

بعد که آمد خیییلی حالش گرفته بود. بهش گفتم اگه حالت بده برو استراحت کن، نشریه رو بعدا تموم میکنیم...
گفت نه و ادامه دادیم و کارو به موقع رسوندیم. 

اما چند روز بعدش هم همینطور حالش بد بود. بهش اصرار کردم 
تا اینکه گفت اون شب چه خبر بدی بهش رسیده. یه خبر واقعا بد 😣
گفتم، خب عزیزم میگفتی همون شب! و کار نشریه رو بعدا انجام می‌دادیم. 
یه جواب دندون شکن داد. گفت: مگه نمیگیم پدرو مادرم فدای امام حسین؟

مگه جا برای عقیدمون و برای راه همین حسین تو بسیج نیستیم؟؟

پس من نباید به خاطر یه خبر بد کار رو رها کنم. باید به موقع می‌رسید.....

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیده مطهره قبل از سفر اخرش، به گلزار شهدا رفت و‌ ازشون درخواستی داشت

خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:

چند روز قبل از سفرش بهم اصرار کرد که بریم گلزار شهدا
برام خیلی عجیب بود. می‌گفت میخوام برم از شهدا یه چیزی بخوام و...
تو گلزار شهدا ازم یه سوال عجیب پرسید:

محدثه چجوری آدم میتونه به خلوص نیت برسه؟

چجوری میشه برا خدا خالص شد؟؟

جوابی نداشتم.... گفتم مطهره واقعا نمیدونم


گفت آمدم اینجا ک از شهدا همینو بپرسم....
ازشون بخوام ک کمکم کنن برای خدا خالص باشم.

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از شهیده مطهره هاشمی پرسیدم شب قدر چه دعایی می کنی؟

خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:

شب قدر امسال رفته بودیم مصلی

بین صحبتمون ازش پرسیدم، مطهره یه سوال میپرسم جان من راستشو بگو...
اولین و بزرگترین دعایی که امشب داری چیه؟
باحالت بهت زده وچشای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت محدثه واقعا چه سوالیه میپرسی آخه
معلومه که اولین دعای هممون باید ظهور آقا باشه
گفتم آره درسته ولی آخه....
دعاهای خودت چی میشه پس!؟

گفت با امام زمان عهد بستم من همیشه برا ظهور ایشون دعا کنم. ایشونم خودشون برای من دعا کنن.... مطمئنن دعای امامم خیلی راه گشاتره.

با قاطعیت بهم گفت محدثه آقا رو یادت نره هااااا.... اولین دعات باید برا ایشون باشه


خیلی شرمنده شدم اون شب. خییییییلی
دیدم من چه قدررر از امامم دور شدم😢

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیده مطهره گفتن تا وقتی زنده هستم این خاطره رو تعریف نکن

خانم محدثه علیرضایی از دوستان صمیمی شهیده مطهره نقل می کنند:

که یک خاطره از مطهره دارم که ازم قول گرفته بود تا زندست به کسی نگم
سال 97 اردو راهیان نور.
یکی از استراحتگاه ها بشششششدت کثیف بود.
دستشویش ها واقعا کثیف بود. مطهره گفت بیا بریم تمیزشون کنیم. اینجوری نمیشه. ابرو بسیج میره
رفتیم اونجا. یهو رفت داخل و در رو بست.
گفتم مطهره درو باز کن.

گفت نه میخوام خودم تمیز کنم.
گفت محدثه هر ازگاهی اینجور کارا برای کنترل نفس لازمه. از غرور و تکبر زیادی جلو گیری میکنه.
نذاشت من کاری بکنم. 

همه ی لباساش نجس شده بود و مجبور شد بشورشون.
حتی یادمه انداختشون یه جای خیلی دور و یه گوشه. گفت مبادا کسی متوجه بشه من بخاطر تمیز کردن سرویس‌ها لباسام کثیف شده و ازم تشکرکنه

میگفت میخوام به خودم ثابت کنم کارم برای خود خدا بوده. نه تقدیر بقیه

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره بامزه از شهیده مطهره هاشمی در اردوی راهیان نور

مطهره خیلی بامزه و شوخ طبع بود. یاد یه خاطره از مطهره تو راهیان نور افتادم 
داشتیم میرفتیم به سمت شلمچه فکر کنم، من خوابیده بودم تو اتوبوس بعد از ظهر، بیدار که شدم دیدم یکی از بچه ها تشنشه آب اتوبوس هم قطعه! مطهره هم یه لیوان دستش گرفته میگه یکی یه تف کنید تو لیوان بدیم فلانی بخوره 🙈

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته یکی از دوستان برای شهیده مطهره هاشمی فر

مطهره‌ی عزیز
به پابوس امام‌ رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب...

روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی ‌و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت می‌کرد.
یک روحیه‌ی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.

چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا...
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری. 
گلدان های خوشگل‌ات از یادمان نمی‌رود که از خانه‌تان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس می‌کردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.

طوری با ورودی های جدید گرم می‌گرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی...
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و ...
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی...

زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچه‌ای که راه انداختید؛
سینه‌زنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی...

مطهره‌ی عزیز
تو حتی فرصت نکردی با مادرت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه می‌کردی...

وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی...

خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد...
برای ما هم دعا کن...

۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره ای از اردوی جهادی شهیده مطهره هاشمی

یکی از دوستان شهیده مطهره هاشمی فر گفتن :

 وقتی باهم توی اردوی جهادی بودن، یه روز یکی از دختربچه ها از روسری مطهره خوشش اومد، مطهره معلم کلاس دومی ها بود، روسری شو درآورد داد به اون دختر و خودش روسری اضافی یکی از دوستامون رو سر کرد.

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰