((پرواز تا شهادت))

ما از حکمتهای خدا خبر نداریم.
ما هیچوقت نگفتیم هدف مون شهادت باشه، بلکه دوست داشتیم پایان مسیرمون تو این دنیا با مرگ عادی نباشه و رفتن مون زیباتر از آمدن مون به این دنیا باشه.
به نظرم انسانی که زیبا زندگی کنه، توفیق شهادت پیدا میکنه؛ شهادت یا در حین مجاهدت در جبهه نبرد یا در حین مجاهدت در اموری که اجر و ثواب شهادت دارند.
مورد اول در زمانه ما برای خانم ها تقریبا میسر نیست اما مورد دوم مصادیق زیادی میتونه داشته باشه.
ما واقعا حکمتها رو نمیدونیم و فقط حدس و گمان خودمون رو میگیم؛
میناخانم به چند دلیل به نظر بنده توفیق شهادت پیدا کرد...
اول رابطه بسیارخوب با خدا... ایشون همیشه اهل نماز اول وقت بود و همچنین دائم الوضو بود و همیشه هم با وضو به امور علیرضا رسیدگی میکرد. 

دوم رابطه بسیار خوب با اهل بیت و قرآن.
تلاوت قرآن و زیارت عاشورای هر شب ایشان ترک نمیشد. البته اینطور نبود که خیلی سخت بگیرند. بعضی مواقع از شدت خستگی حتی در حالت استراحت قرآن میخواندند ولی نمیذاشتن ترک بشه، بعضی مواقع از حفظ و حین کارهای خانه زیارت عاشورا رو میخواندند.
بنده چون مقداری اهل مداحی هستم، خیلی مواقع روضه دونفره داشتیم. بعضی مواقع مولودی میخوندیم بعضی مواقع سینه زنی و البته علیرضا هم که اومد، اون هم ماشاالله هم خوب دست میزد هم خوب سینه زنی میکرد. (کلا علیرضا از سن ظاهری خودش خیلی بیشتر بود.)
خیلی دوست داشت هیات خانگی برپا کنیم و بالاخره تونستیم اواخر محرم پارسال اولین جلسه رو برگزار کنیم و قرار بود جلسه دوم رو بعد اربعین برگزار کنیم که خب مینا خانم و علیرضا رفتن تا در محضر خود حضرت سیدالشهدا علیه السلام عزاداری کنند و از اونجا به یاد ما اسیران دنیای مادی باشند.

سوم اینکه به تربیت سرباز برای امام زمان عجل الله فرجه، اهتمام بسیار زیادی داشت. کتابها و مطالب فراوانی برای تربیت صحیح فرزند مطالعه و کارگاه ها و دوره های مختلفی رو شرکت میکرد. (یادمه هر موقع به منزل برادرم میرفتیم، برادرم میگفت میناخانم به ما نکته جدید درباره تربیت بچه ها یاد بدید.)
وقتی دوستان شون خواستند مهدکودک تنا رو راه اندازی کنند، از میناخانم هم خواستند همکاری کنند و ایشون هم با نیت یادگیری هرچه بیشتر اصول فرزندپروری قبول همکاری کردند و دقیق خاطرم هست که چقدر از فعالیت در مهدکودک خوشحال بود.
علیرضا اون موقع یکسال رو رد کرده بود. براشون اسنپ میگرفتم برن مهدکودک و برگردن.
یادمه یکبار از مهمانی برگشته بودیم و میناخانم خیلی نگران بود. حین مهمانی هم میگفت که زود برگردیم... وقتی علت رو پرسیدم گفت کار مهمی رو تو مهدکودک بهم سپردن و قول دادم امشب تحویل بدم. نگرانم که نتونم به موقع برسونم.
خیلی خوش قول بودن براش مهم بود و خیلی هم تو کارش دقیق بود و تمرکز داشت.
حین کار اگه باهاش صحبت میکردی، اصلا متوجه نمیشد... واقعا غرق در کار میشد.

چهارم کمک، دلسوزی و ایثار برای همه ... دلسوزی عجیبی داشت ایشون برای دیگران خصوصا همسر، پدر و مادر، خواهر و حتی خانواده بنده.
برای خواهرزاده اش زینب خانم مادری کرد واقعا (خواهرشون تا مدتی بعد از تولد زینب کسالت داشتن)
با اینکه از مادرش دور بود اما همیشه حداقل پای حرف دل مادرش بود.
یادمه مادرشون قرار بود عمل جراحی داشته باشند و همزمان شد با اولین اثاث کشی ما.
بنده از پدر و مادرم تقاضا کردم بیان کمک ما و من اجازه دادم ایشون برن لنگرود که به مادرشون رسیدگی کنن.
یا مثلا روابط خوبی با همسر برادر بنده داشت و سعی میکرد اگه کمکی لازم هست دریغ نکنه. بین علیرضا و برادرزاده ام نرگس تفاوتی قائل نمیشد (البته که میزان محبت قلبی انسان به فرزند خودش همیشه بیشتره).
اینم اضافه کنم که با همسر برادرم باهم کلاس طراحی و فتوشاپ رفتند و کلا خیلی صمیمی بودند و میناخانم به این صمیمیت با خانواده و فامیل واقعا اعتقاد داشت.

موارد دیگه هم حتما بوده که شاید از قلم انداختم... بنده سعی کردم موارد شاخص رو حتما بیان کنم.