از وقتی که تصمیم گرفتم در مورد مینا بنویسم چند هفته گذشته. می‌شه گفت هر روز فکر کردم که چی می‌خوام بنویسم اما دستم به نوشتن نرفت. شاید مهم‌ترین دلیلش این بود که باورم نشده که این اتفاق افتاده. انگار نوشتن بهم ثابت می‌کرد یه اتفاقی واسه مینا افتاده و منم نخواستم قبول کنم. گویی اینقدر خوبی نمیشه به این آسونی تموم بشه! و خب از یه زاویه هم میشه گفت تموم نشده.
مینا دوست و هم‌اتاقی و هم‌کلاسیم‌ بود. هر دو متولد دقیقا یک روز در یک سال بودیم. علی‌رغم این شباهت می‌شه گفت در خیلی مسائل و عقاید تفاوت داشتیم. شاید بارزترین ویژگی مثبت مینا برای من همین بود. اعتقاد واقعی و قلبی به اون چیزایی که باور داشت و در عین حال پذیرفتن عقاید متفاوت اطرافیان. شاید به حرف آسون باشه و‌ خیلیا قبول داشته باشن اما تجربه نشون داده کمتر کسایی هستن که می‌تونن بهش عمل کنن.
دلم برای دیدنش تنگ‌ می‌شه...