داشتیم باهم روی نشریه بسیج کار میکردیم. گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون.
بعد که آمد خیییلی حالش گرفته بود. بهش گفتم اگه حالت بده برو استراحت کن، نشریه رو بعدا تموم میکنیم...
گفت نه و ادامه دادیم و کارو به موقع رسوندیم.
اما چند روز بعدش هم همینطور حالش بد بود. بهش اصرار کردم
تا اینکه گفت اون شب چه خبر بدی بهش رسیده. یه خبر واقعا بد 😣
گفتم، خب عزیزم میگفتی همون شب! و کار نشریه رو بعدا انجام میدادیم.
یه جواب دندون شکن داد. گفت: مگه نمیگیم پدرو مادرم فدای امام حسین؟
مگه جا برای عقیدمون و برای راه همین حسین تو بسیج نیستیم؟؟
پس من نباید به خاطر یه خبر بد کار رو رها کنم. باید به موقع میرسید.....