من مذهبی هستم و چادری اگه خدا قبول کنه و با شهدا خیلی خوبیم

پدربزرگم خردادماه ۹۸ فوت کردند و ما همیشه پنج شنبه ها میریم مزار، تا که یک روز مزار بودیم، دختر خاله م گفتند بهم که بیا بریم سر مزار شهید گمنام. منم گفتم باشه، اون رفت و بعدش من رفتم، دیدم سر یکی از مزارها ایستاده که خیلی هم شلوغ هست!

به دختر خالم گفتم: شهید؟ گفت: اره!

منم گفتم: اگه خانوم هستی میشی رفیق شهید من 😭😭، رفتم جلوتر و عکس نجمه جان را دیدم. وقتی عکسش رو دیدم، یک بغض عجیبی گلوم را میفشرد.

بدجور گریه م گرفته بود. وقتی نگاه عکسش میکردم انگار میخواست یک چیزی بهم بگه و انگار داشت قشنگ گریه میکرد، اشک تو چشماش بود، مهرش خیلی به دلم نشت و عاشقش شدم، خیلی دوستش دارم و خواهم داشت 😘😘😭

باهاش دوست شدم و میرفتم سر مزارش تا اینکه بعد از چند روز اومد به خوابم.

خواب دیدم که سر مزار یک شهیدی نشسته بود و گریه میکرد، یک کلاه بچه هم دستش بود و یک آقا اونجا بود. که آقا بهم گفت: بهش بگو چرا گریه میکنی؟ رفتم پیش نجمه جان و بهش گفتم: چرا گریه میکنی؟ من رو میشناسی؟ من همونیم که فردای روزی که خاک سپاریت کرده بودند اومدم پیشت.

نجمه جان گفتند: اره عزیزم. منم بغلش کردم و اونم بغلم کرد و همینطور که هم را بغلم کرده بودیم بهش گفتم: من خیلی دوستت دارم! گفت: منم دوست دارم! کلی گریه کرد و منم کلی گریه کردم. 😭😭😭😭

من این خواب را برای دختر داییم (که طلبه هست) تعریف کردم و ایشون گفتن که شهیده خیلی هوات رو داره و گریه ام تعبیر خوبی داره.

با دخترداییم رفتیم سر مزارشون و به مادرشون گفتیم و با خانوادشون هم آشنا شدیم

یک بار دیگه هم برای بار دوم خوابشان را دیدم.

و بار دوم هم دیدم که نجمه جان سر مزار یکی بودند، خیلی گریه و بیتابی میکردند که از حال رفتن و غش کردند و همه دورش جمع شده بودند. منم بهشون گفتم: برید کنار حالا خفه میشه! خودم رفتم پیشش و سرم را گذاشتم روی سینش و گفتم بهش: نجمه جونم آجی جونم فداتشم چشماتو بازکن! و قربون صدقش میرفتم و گریه میکردم، تا چشماشو باز کرد، به چشماش نگاه میکردم اونم همینطور و قبل از اینکه بهش بگم: من را کی میبری؟ گفتش: باید پنج تا یار بشید تا ببرمتون 😭😭😭