هنوز هم می توان شهید شد

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

از شهیده مطهره هاشمی پرسیدم شب قدر چه دعایی می کنی؟

خاطره به نقل از خانم محدثه علیرضایی:

شب قدر امسال رفته بودیم مصلی

بین صحبتمون ازش پرسیدم، مطهره یه سوال میپرسم جان من راستشو بگو...
اولین و بزرگترین دعایی که امشب داری چیه؟
باحالت بهت زده وچشای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت محدثه واقعا چه سوالیه میپرسی آخه
معلومه که اولین دعای هممون باید ظهور آقا باشه
گفتم آره درسته ولی آخه....
دعاهای خودت چی میشه پس!؟

گفت با امام زمان عهد بستم من همیشه برا ظهور ایشون دعا کنم. ایشونم خودشون برای من دعا کنن.... مطمئنن دعای امامم خیلی راه گشاتره.

با قاطعیت بهم گفت محدثه آقا رو یادت نره هااااا.... اولین دعات باید برا ایشون باشه


خیلی شرمنده شدم اون شب. خییییییلی
دیدم من چه قدررر از امامم دور شدم😢

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلنوشته شهید احسان نوبخت درباره خدا در اینستاگرامش


مگر میشود خدایی به این عظمت و زیبایی وجود داشته باشد و انسان بدون هدف بماند؟
مگر میشود خدایی به این بخشندگی وجود داشته باشد و انسان در یاس زندگی کند؟
مگر میشود خدایی به این مهربانی وجود داشته باشد و انسان لحظه ای بدون اشتیاق بماند؟
مگر میشود خدایی سراسر نور و رحمت وجود داشته باشد و انسان لحظه ای از حرکت به سوی او باز ایستد؟
مگر میشود انسان سرچشمه نور وعشق را داشته باشد و عاشق نباشد؟
مگر میشود جلوه های خلقت این خالق بی نظیر را، انسان ببیند و به جنب وجوش نیفتد؟

مگر میشود انسان، خدایی یکتا ، بزرگ ، مهربان ، قدرتمند و کمال مطلق را داشته باشد و لحظه ای در پوست خود بگنجد؟و بند بند وجودش از شور واشتیاق او نلرزد؟
مگر میشود کسی چنین خدایی را درک کرده باشد و زندگی بی هدف و کسالت باری را بگذراند؟ 
مگر میشود کسی محبت خداوند راحس کرده باشد و لحظه ای از سوزوگداز عشق او آرام و قرار گیرد؟
مگر میشود!؟....
.
.
#تاخدا هست زندگی باید کرد
#به خودمان بیاییم 
#هدف زندگی را درک کنیم
#بدانیم که همه به سوی او باز میگردیم 
#بدانیم که هدف، از ازل تا ابد او بوده وبس 
#بدانیم که دلیل زندگیمان اوست
#از این بازیچه دنیا کنار بکشیم 
#از این غفلت و سرگردانی بیرون بیاییم
#بیایید لحظه ای به خودمان بیاییم...

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره اقای مهدی حسینعلی پور از شهید احسان نوبخت

اقا احسان زندگی نامش یه کتاب انگیزشیه ،از اخلاقش بگیر تا درس خوندنش و خودشناسی و خداشناسیش ...
فکر کردن بهش به من انرژی میده ...
واقعیت اینه که در دوره ی دبیرستان  تا این حد مذهبی نبود، نمیدونم چی شد ولی خدا کنه که شامل حال ما هم بشه این عنایت،

اصلا نا امیدی و یاس و بدبینی و ندونم کاری و ول انگاری و ... تو وجودش راه نداشت میگفت هدف خداست مگه میشه هدف خدا باشه و این چیز ها در انسان نفوذ کنه،

درس و ورزش و زندگی و ...همش برای خداست ،هدف خداست دلیلی نداره که واسه این دنیا بیش از حد ناراحت و غمگین شد، مگه میشه انسان خدا رو بشناسه و برای جز خدا زندگی کنه؟

توی همه چیز خدا رو میدید و رضایتش رو در نظر داشت ...

اگه پست هاشو بخونید متوجه میشید که خود این پست ها یه کتاب خداشناسیه ...

https://instagram.com/ehsan.nobakht

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره خانم یلدا بیات از شهید احسان نوبخت

خداوند این زوج شهید (اقا احسان و‌نجمه خانم) رو رحمت کنه بنده چندین بار بیشتر اقا احسان رو ندیدم

من همکار سابق پدر ایشون بودم هر از گاهی اقا احسان هم شرکت تشریف می اوردند.

نمیدونم پدر اقا احسان، مهندس نوبخت، چطور این داغ رو تحمل میکنن همیشه یادمه هر وقت اقا احسان می اومد شرکت، پدرشون با لفظ داداش ایشونو خطاب میکردند. میگفتن: احسان فقط پسرم نیست، رفیق و داداش منه (اخه پدرشون تک فرزند پسر بودن و علاقه شدیدی به ایشون داشتن) بارها با پدرشون در مورد اقا احسان صحبت کردیم واینکه این پسر حتی موسیقی که از تلویزیون هم پخش میشد رو گوش نمیداد.

من تعجب میکردم یه پسر امروز چقدر میتونه پاک و معصوم باشه.

اقا احسان واقعا پاک سر به زیر و مومن بود.

خانواده اقای نوبخت یه خانواده کاملا مذهبی و عاشق رهبری هستن، مخصوصا پدرشون.

امیدوارم خدا به خانواده هر دو عزیز از دست رفته صبر بده .

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره هم اتاقی شهیده نجمه هارونی از نماز شب ایشان

بسم الله الرحمن الرحیم

من و نجمه خانوم باهم هم اتاق بودیم. اتاقمان 4 نفره و کوچک بود و نجمه جان تختش نزدیک من بود. یادم است شب هایی بی دلیل از خواب بیدار می شدم و می دیدم که نجمه خانوم از روی تختشان بلند می شدند و بیرون می رفتند. دوباره که چشم هایم را باز می کردم؛ می دیدم چادر نمازشان را سر کرده اند و معلوم است دارند نماز میخوانند و مناجات می کنند.
ساعت را نگاه می کردم. فکر می کردم شاید وقت نماز صبح است. ولی هنوز اذان نگفته بودند.
این طور که یادم هست کمی قبل از اذان بیدار می شدند و نماز و مناجاتشان را وصل می کردند به نماز صبح!
دوست داشتم فقط نگاهش کنم...
از روزنه در نور کمی به چادر سفید گل گلی اش می تابید و صدایی مثل زمزمه...مثل ذکر...

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره اقای محمدجواد زلاقی از شهید احسان نوبخت

من سال اول کارشناسی یعنی مهر 94 تا خرداد 95 با احسان هم اتاقی بودم

چون ورودی 93 بود، همیشه راهنمایی میکرد منو.

خاطره ای یادم نمیاد، اما ارادت زیادی به اهل بیت و امام حسین داشت.

یادمه روز اول که خوابگاه اومده بود که البته از اواسط مهر بود، با پدر اومده بود و خوش بشی با ایشون داشتیم. پدرشون از دوران دانشجویی و خوابگاه خودشون در دانشگاه اصفهان برامون صحبت کردن و چند نکته بهمون گفتن. آقای خیلی خوبی بودن و پسرشون مثل خودشون بود وقتی کم کم شناخت پیدا کردم بهشون.

فقط همینو میتونم بگم که خیلی پسر خوب و سر به زیر و خوش اخلاقی بود احسان.

چند روز قبل شهادتش هم یادمه لایو گذاشته بود اینستاگرام و من اونجا دیده بودمش. چهره اش مثل همیشه آروم و خندان بود.

https://instagram.com/ehsan.nobakht

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته یکی از دوستان برای شهیده مطهره هاشمی فر

مطهره‌ی عزیز
به پابوس امام‌ رئوف که آمدی با حضرت چه نجوا کردی که در برات کربلایت برایت رقم خورد پر کشیدن در مسیر ارباب...

روز اولی که دیدمت شب افطاری دانشگاه بود. بچه های قدیمی بسیج را جمع کرده بودی و از دغدغه ات برای جذب نیروهای جدید میگفتی ‌و نکات را یادداشت میکردی.
شور و حرارت صحبت کردنت ویژگی منحصر به فردی بودی که از دیگران متمایزت می‌کرد.
یک روحیه‌ی مدیریتی در رفتارت مشهود بود.

چرخ زمان گذشت تا در ماه صفر با تو همسفر شدم، همسفر مشهد الرضا...
مسئول اجرایی اردو بودی، اردوی ورودی های ۹۸ دانشگاه.
حدسم درست بود واقعا مدیر بودی، نه یک مدیر خشک، که یک مدیر محبوب و هنری. 
گلدان های خوشگل‌ات از یادمان نمی‌رود که از خانه‌تان آوردی و فضای حسینیه را با آنها تزئین کردی؛
مدیر بودی ولی نه تو و نه دوستانت لب به غذا نمیزدید اگر احساس میکردید که غذا به تعداد نیست و کم است.
واقعا محبت بچه ها را نسبت به تو حس می‌کردم آن موقع که بین الطلوعین میآمدی بالای سر بچه های کادر و یکی یکی بیدارشان میکردی تا برنامه های روز را با هم هماهنگ بشوید.
خودت پیش از همه، بیدار، پیش از همه آماده و جلودار بودی.

طوری با ورودی های جدید گرم می‌گرفتی و در جمعشان حضور داشتی که کسی نمیفهمید تو از مسئولین اردویی...
برنامه والیبال نشسته
استخر
پارک
و ...
اینقدر فضای اردو با حضور و هیجان تو و دوستانت شاد شده بود که من با خودم فکر کردم پس برنامه های معنوی اردو چه شد؟!
ولی معادلات ذهنی مرا با آن هئیت شب آخر بهم زدی...

زیارت عاشورایی که خواندید؛
کوچه‌ای که راه انداختید؛
سینه‌زنی و مداحی که کردید؛
گمان کنم همان موقع برات پروازت را از آقا گرفتی...

مطهره‌ی عزیز
تو حتی فرصت نکردی با مادرت که پیش از تو عازم کربلا بود حضوری دیدار و خداحافظی کنی! چون مشغول کارهای اردو بودی و احساس وظیفه می‌کردی...

وای مطهره؛ دلم خیلی سوخت
برادر سیزده سالت در مشهد،
مادرت در کربلا،
و تو بیست کیلومتر بعد از مرز مهران داشتی دنیا را به قصد دیدار حق وداع میگفتی...

خوشا به سعادتت که اگر با پای پیاده به کربلا نرسیدی؛ لابد ارباب خواسته خود بالاسرت بیاید و دستت را بگیرد و تا خودش پروازت دهد...
برای ما هم دعا کن...

۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره اقای سجاد لطیف دماوندی از شهید احسان نوبخت

سلام و عرض ادب. من با احسان کم کلاس مشترک داشتم و بیشتر فرصت می شد او را در نمازخانه ببینم. برخلاف من که آدم پرحرفی هستم احسان کم حرف بود و باید خودم سر صحبت را با او باز میکردم. اواخر یادم هست که زودتر از دانشگاه میرفت و کمتر توی دانشگاه وقتش را تلف می کرد و اصلا پختگی رفتارش مشهود بود آخرین بار که باهم صحبت کردیم بحثمان رسید به ازدواج و پیدا کردن کار و اینکه اوضاع مهندسی خوب نیست و نصیحتم کرد که برنامه نویسی یاد بگیرم ولی بی معرفت حتی به روی خودش هم نیاورد که متاهل شده :) . الحق که در اوج پرکشید. روحشان شاد.

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خانم رجالی از شهیده نجمه هارونی

همیشه همه جا همه به متانت و خانومی نجمه حرف میزنن، مصداق کم گو و گزیده گو درموردش صدق میکنه واقعا، فک نمیکنم کسی ازش خاطره بدی داشته باشه از بس خانوم و خوش اخلاق بود

همیشه بهم میگفت دعا کن عاقبت بخیر بشم و دعا کن همیشه راه درستو انتخاب کنم، از این حرفا زیاد میگفت کلا خدا بیامرز که خدا اینجوری انقد قشنگ عاقبت بخیرش کرد! شهادت!

درباره عکسای عروسیش باهم حرف میزدیم دوهفته پیش که قرار بود خودم عکاسش باشم😥

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره ای از اردوی جهادی شهیده مطهره هاشمی

یکی از دوستان شهیده مطهره هاشمی فر گفتن :

 وقتی باهم توی اردوی جهادی بودن، یه روز یکی از دختربچه ها از روسری مطهره خوشش اومد، مطهره معلم کلاس دومی ها بود، روسری شو درآورد داد به اون دختر و خودش روسری اضافی یکی از دوستامون رو سر کرد.

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰