ایام دهه اول محرم، هیاتی که من و مینا خانم بیشتر از بقیه دوست داشتیم، هیات رایت العباس حاج محمود کریمی بود.
سعی میکردیم طوری برنامه ریزی کنیم که بلافاصله بعد از کلاسهای دانشگاه راه بیفتیم تا بتونیم داخل حسینیه بشینیم.
بعد از فارغ التحصیلی راحتتر میتونستیم هیات بریم.
پدرم چون امام جماعت مسجد امام علی سیدخندان (همونجایی که شهدا رو تشییع کردن) هستن، بعضی مواقع از طرف مسجد بنده رو برای مداحی دعوت میکردن... بعضی مواقع هم هیات دانشگاه دعوت میکرد...
اینجور مواقع مینا خانم خیلی اصرار داشت که من حتما دعوت رو قبول کنم.
نقاط ضعف و قوت مداحیم رو بهم میگفت و من رو برای پیشرفت هرچه بیشتر در مداحی خیلی تشویق میکرد.

بعداز اینکه علیرضا به جمع ما اضافه شد، حال و هوای محرم ما هم متفاوت شد.

علیرضا تو عمر کوتاه اما با برکتش ٢بار ماه محرم این دنیا رو درک کرد.

اوایل برای میناخانم سخت بود بخواد بیاد... محرم ٩٧ بود و علیرضا ٣ماهش بود.
مجلس حاج محمود رو بصورت آنلاین گوش میکردیم و شب که میشد، من تنها میرفتم مسجد امام علی برای مداحی.

میناخانم خیلی تربیت علیرضا و آرامش علیرضا براش مهم بود. از روضه گوش کردن خودش میزد اما از رسیدگی به علیرضا نه.

محرم٩٨ من هم مسجد امام علی دعوت بودم برای مداحی هم یک هیاتی در محله شوش.
منزل ما اون موقع شهرری بود.

علیرضا ١٥ماهش بود و مثل هر بچه ای دنبال بازی... میناخانم دیگه اصلا فرصت نمیکرد تو هیات به روضه ها گوش بده و استفاده کنه.
تو ماشین بین راه مداحی میذاشتیم و همون موقع ها تو ماشین روضه خودمونی شکل میگرفت...
خیلی ناراحت بود که نمیتونه تو هیات حواسش به روضه و سینه زنی باشه اما من دائم بهش میگفتم تو اجرت از ما بیشتره چون هم ثواب روضه رو می بری(طبق روایت انسان هر عمل ثوابی رو دوست داشته باشه انجام بده و اراده انجامش رو هم داشته باشه، اما نتونه انجامش بده، ثوابش رو می بره) هم ثواب نگهداری از علیرضا...
اینجوری آروم میشد.

گذشت... داشتیم به اربعین و روز موعود نزدیک میشدیم.
میناخانم برای به دنیاآمدن علیرضا نذر کرده بود هیات ماهانه تو خونه مون برپا کنیم و تا علیرضا یکسالش بشه، قسمت نشده بود.
بعد از دهه اول بهم پیشنهاد داد که نذر رو عملی کنیم و اصرار هم داشت پدرم سخنران باشن و من مداح.
شروع کردیم به آماده کردن فضای خونه و خرید لوازم هیات...

خیلی خیلی جالب بود کارهای میناخانم...
ما ٤سال بود شیراز نرفته بودیم به فامیلهای پدری من سر بزنیم.
همین تابستان سال٩٨ قبل محرم فرصت شد بریم(انگار اقوام شیرازی باید یکبار هم که شده علیرضا رو می دیدند و تو ذهنشون خاطرات مینا خانم و علیرضا رو ثبت میکردن) و همونجا از زن عموی من استکان های مخصوص چای روضه هدیه گرفت... خیلی خیلی خوشحال بود...

اون استکان ها همون یکبار استفاده شدند. قرار بود بعد سفر اربعین جلسه دوم هیات خونگی مون برگزار بشه که...

جالب بود که با کمترین هزینه و ساده ترین حالت ممکن هیات مون برگزار شد.
پارچه سیاه رو از هیات یکی از دوستان قرض گرفتیم و خیلی ساده جور شد.
یکی از دوستان گفت مقداری پول مخصوص هیات برامون مونده و فرستاد تا ما هزینه کنیم.
هرچقدر از خوشحالی میناخانم در اون مجلس بگم کم گفتم.
باز هم ایثار خارج از تصور خودش رو نشون داد(مثل همون دل به دریا زدنش و آب خنک برای علیرضا آوردنش تو راه مرز مهران تو اون آفتاب سوزان تو اون شلوغی وقتی من از خستگی دیگه جون نداشتم)
 علیرضا تو هیات به طرز عجیبی بهانه میگرفت و من چون قرار بود روضه بخونم و علیرضا از من میخواست که بغلش کنم، میناخانم برای آخرین بار هم گوش دادن به روضه بنده رو بخاطر علیرضا رها کرد و علیرضا رو برد پارک دم خونه و ده دقیقه بعد برگشت.

مراسم تموم شد... همه از سادگی و باصفایی هیات خونگی مون تعریف کردند و خلاصه خیلی بهمون چسبید...
اما ای کاش...

ادامه ماجرای زندگی مون تا حرکت برای زیارت اربعین خیلی طول و تفسیر نداره اما باشه برای بعد...