هنوز هم می توان شهید شد

خاطراتی از خانم شهیده مطهره هاشمی فر / سفر اربعین ۹۷/ به روایت ه‍ .ع

بسم الله الرحمن الرحیم 🌷

اربعین سال ۹۷ افتخار همسفری با مطهره خانم هاشمی فر رو داشتم. شبی که قرار بود صبحش عازم مسیر نجف تا کربلا بشیم ، تو حیاط حسینیه ی نجف مطهره و دوستش رو در حال مکالمه با دکتر وفایی (یکی از مسئولین فرهنگی دانشگاه خواجه نصیر) دیدم. متوجه شدم که دکتر وفایی دارند توضیحاتی رو خدمتشون ارائه می دهند. رفتم جلو بلکه منم از بیانات دکتر مستفیض بشم. پرسیدم راجع به چه موضوعی صحبت میکنند، دکتر گفتند که ازونجایی که این مسیر خطرات خاص خودش رو داره،  گفتم بچه ها گروه گروه بشوند و این بچه ها هم که سنشون کمتره با حاج آقای کاروان همراه بشوند که خیالمون راحت باشه. ازونجایی که مطهره هنوز ۲۰ سالش هم نشده بود ، بیشتر نگران او و امثال او بودند ، من گفتم اگه اجازه بدید ما هم با همین گروه راهی بشیم. ولی چون مطهره بسیار شیطون و هیجانی و پرجنب و جوش بود ، نمیتونست خودش رو در این چارچوب ها محصور کنه و خلاصه تنها کسی که من در اون جمع و گروه ندیدم ، همون مطهره و دوستش بود! چون خودش تنها یا با دوستانش تمام اون سه روز راه رو گذروند و البته تجربش هم بیشتر از ما بود چراکه دو بار قبلا پیاده روی اربعین رو تجربه کرده بود. در نتیجه اون جمع به جای اینکه جمع کوچکترها به نظر بیاد، مجمع بزرگترها و مادرها و خانم های نسبتا مسن کاروان و نهایتا چندتا از دانشجویان و دوستان خودم شد و جای مطهره و دوستانش هم که خالی!  از قضا یک خبری هم رسید که مطهره در طول مسیر چادرش رو گم کرده یا مشکلی برای چادرش پیش اومده و ازونجایی که من چادر اضافه برده بودم ، قرار بود بهش برسونم هرچند که چادر من اندازه او نبود و بایستی مسیر زائرین رو جارو میکرد!خلاصه خودم که افتخار همراهیشو نداشتم هیچ ، قسمت نشد چادرم هم به چنین افتخاری برسه و قبل از رسیدنش مشکل مطهره حل شد.

روز آخر اسکان در کربلا باید چند نفری با یک ماشینی که به نظر میرسید مخصوص حمل جنازه در شرایط جنگی بوده،  مسیری رو طی میکردیم. مطهره با همون روحیه ی طنزپردازش ، اسمشو گذاشت نعش کش و فکر کنم باز بحث شهادتش رو هم به شوخی مطرح کرد و بعد با اشتیاق بسیار برای نشستن تو قسمت حمل جنازه پیشتاز جمع شد و کلی شوخی و خنده برای نشستن در اون قسمت راه انداخت که منی که جلونشستم هم ترغیب شدم و گفتم کاش همونجا بین بچه ها مینشستم . کلا وجودش همه جا نشاط آور بود و آدم واقعا از هم جواریش لذت میبرد.

روزی که داشتیم برمیگشتیم ایران، تو ظل افتاب و گرما  و اوج‌خستگی ، مطهره خانم که سر بی نظمی ها و بی برنامگی اتوبوسِ ها بخصوص اتوبوس برگشت از عراق ،کلی اذیت شده بود ، وقتی دید آقایون رفتن نشستن داخل اتوبوس و ما دخترا بیرون معطل ایستادیم، طاقتش تموم شد ، با همون روحیه ی انقلابیش مقابل مسئول کاروان که دبیر کل جامعه اسلامی دانشجویان بودند ، بطور غیر مستقیم و در حین صحبت با ما ، شروع کرد به انتقاد که آخه این چه وضعیه، هی میگفتم مطهره نکن نگو ولی چون میدونستیم برآمده از مرام و مدل شخصیتیشه کلی خندیدیم و ... ، در اثر همین صحبتا غیرت مسئول کل جامعه به جوش اومد و از پسرا خواست پیاده شوند و در نتیجه ما سوار شدیم. و البته بعدا ما سه تایی نشستیم تا آقایون هم بتونند بنشینند. 

فکر کنم اول مهرماه ۹۸ بود که داخل دفتر بسیج با چندتا از بچه ها دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و مزاح میکردیم . در همین بین من خواستم این حرکت مطهره رو نزد بچه هایی که همسفر ما نبودن یادآور بشم، محض شوخی و خنده و ذکر خیر خاطرات، برگشتم بهش گفتم: مطهره یادته اون روز ، کربلا ... ، یهو با ناراحتی و شرمندگی آروم زیر لب گفت بیخیال شو نگو (ی همچنین چیزی) ، توبه کردم !  با وجود شوخ طبع بودنش اون لحظه خیلی جدی و محکم گفت توبه کردم ! من یهو خشکم زد و سکوت کردم. ازونجایی که کارش صرفا تجلی یکی از ابعاد باحال شخصیتیش بود  ، خیلی تعجب کردم ازین جملش ! " توبه کردم !! " متوجه شدم یک انقلابی در درونش اتفاق افتاده که اینطور از مواضعی که دوستشون داره کوتاه اومده و به تعبیر خودش توبه کرده!

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مروری بر خاطرات سیر تحول و تکامل شهیده نجمه هارونی/ به روایت ه‍ .ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

در‌ مورد خانم هارونی اصلا اینطور نیست که من الان چون ایشون در مسیر زیارت آسمونی شدن ، بخوام بیام ذکر خیرشونو بگم ، نه ! واقعااا از زمانی که نجمه جان پا در عرصه ی تکامل و اصلاح گذاشت ، من در اکثر برخوردایی که باهاش داشتم اول تو دل خودم و بعد نزد خودش ستایشش میکردم و در درونم شهادت میدادم که این آدم دیگه مثل سابق نیست و اصلا رشدش حالت طبیعی نداره و به طریقی  داره درجات معنوی رو یکی یکی طی میکنه . همینجا هم باز نمیگم این وسط اشتباهی ازش ندیدم ، نجمه با من خیلی راحت حرف میزد ، از تمایلاتش و ... راحت میگفت ، ازین رو میدونستم یک آدم معمولی هست با همه ی تمایلات نفسانی که فطرتا در وجود هممون گذاشته شده تا با غلبه بر اون ها از فرشته ها جلو بزنیم. اما نیرویی که نجمه برای غلبه بر نفس پیدا کرده بود که منجر به این همه تغییر مثبت و این همه اخلاق و رفتار خدایی شده بود ، فراتر از عزم طبیعی یک انسان در حالت معمول بود. ازین رو من که قبلا ازش شخصیتی کمی متفاوت تر هم دیده بودم ، بهش میگفتم شما نظر کرده ای !
یکبار در جوابم گفت اره قبول دارم که من نظر کرده هستم چون در وجود خودم نمیبینم و نمیدیدم که بتونم این مسیر رو طی کنم و چنین تغییراتی در خودم ایجاد کنم .
دیدارهای پر از لبخند و احساس و محبتش ، ذوقی که از خودش نشون میداد وقتی آدمو میدید ، حال آدمو خوب میکرد, محبت آدمو برمی انگیخت و از همه مهم تر دیدن روی ماهش یاد خدا رو در دل آدم زنده میکرد. طوری که من میدیدمش حتی اگه به ندرت ناراحتی هم ازش داشتم ، تو محبتش حل میشد و دلم براش میرفت.
کاش هممون مثل نجمه به همدیگه اینطور انرژی مثبت بدیم. البته منظورم در اجتماع هست نه صرفا تو جمع های دوستانه مون.
دنیا گلستون میشه اگه همه اینطور باشن. 
هرچند شاید بعضی چیزا دست خود ادم نباشه مثلا یکی ذاتا خجالتی یا سرد باشه اما نوع برخورد طرف مقابل میتونه اونم سر حال بیاره و کمی به برانگیختگی احساساتش کمک کنه. 
یعنی بالاخره تغییر ممکنه هرچند کم . 

 نجمه اوایل یکی از مراحل تحول یا بهتر بگم رشدش ، خیلی مراقبه اش زیاد شده بود ، طوری که حتی فعلاشو جمع میبست هنگام خطاب قرار دادنم یا ی طوری در رابطه با مسائل مختلف موضع میگرفت که من حس کردم کم کم دارم پیشش معذب میشم . قبول و هضم این همه تغییر نجمه برام سخت بود. بخصوص اینکه همون آدمی که تا دیروز سعی در رشد دادنش داشتم حالا خودش از من کامل تر شده بود. همش فکر میکردم نجمه داره پله های ترقی رو طی میکنه و از من جلو میزنه و خب با شناخت اولیه ای که ازش داشتم سخت بود برای خودم این عقب افتادنه رو بپذیرم. گاهی شوخی میکردم که تند نرو وایسا با هم بریم ، ی بارم گفتم نجمه خوش بسعادتت ، داری درجات معنوی رو تند تند بالا میریا ، گفت نه بابا شما درجه میبینید. خیلی تواضع داشت ، همیشه تو حرفاش منو از خودش بهتر مینامید یا میگفت خوش بحال شما که از اول پاک بودید و این صحبتا ، یا مثلا وقتی میدید به خاطر دوره ها و کلاس هایی که شرکت کرده یا فرصت خدمتش در بسیج ، به حالش غبطه میخورم ، میگفت شما خودت آبدیده و تکمیلی و همینکه اعتقادات و علم و معرفتت از کودکی در بستر خانواده شکل گرفته و تامین شده چند قدم جلوتر از مایی  . حرفاش همیشه امیدبخش بود و برآمده از موضع تواضع. البته اگه بخوام دقیق تر و صریح تر بگم ، باید بگم که در عین داشتن تواضع، گاهی هم از خودش تعریف میکرد که البته به حق بود و شاید حتی به جا . اما در کل متواضع ترین و در عین حال مفیدترین جانشین خواهری بود که من در بسیج دیده و شناختم. اواخر مسئولیتش هم با توجه به بازخوردی که از برخی ادوار بسیج گرفته بود نگران بود که نکنه قصوری در کمیت یا کیفیت فعالیت هاش داشته و من بهش اطمینان دادم که درسته میشد بهترم باشه اما منی که نتیجه ی فعالیتای او و دیگران رو به چشم دیدم و مقایسه کردم ،بهتر میدونم که چقدر حضورش در این جایگاه مفید و اثربخش بوده تا اون فردی که در جایگاه ناظر عینی نبوده و نیست. بخصوص اینکه میدونستم انقدری دغدغه مند بوده که فقط سر هر کدوم از سفرهای بسیج از مدتی قبل سفر تحت فشار و اضطراب بود و کلی اذیت شد و مهم تر اینکه دایره جذب(منظور از جذب لزوما عضویت و فعالیت نیست) اون سال محدود به افرادی با هویت بسیجی و مذهبی نبود و این خودش یک پوئن مثبت بود.


خلاصه اون اوایل تحولش که لحن صحبتش کاملا تغییر  کرده بود و تو خطاب قراردادنم احتمالا بخاطر بزرگتر بودنم زیادی احترام میذاشت ، حس کردم از دایره ی صمیمیت داریم خارج میشیم ، بهش گفتم نجمه جان خواهرتم اینطور خطاب میکنی؟ گفت دارم سعی میکنم . گفتم خوبه ولی اگر بخوای آدمهارو جذب خدا و دینش کنی، باید ی طوری برخورد کنی که پیشت احساس نزدیکی و راحتی کنن و بتونن خودشون باشن و بعد بصورت نامحسوس ایراد کارشون رو حین معاشرت باهات بفهمن یا بفهمونی ، اگه اینطوری بخوای باشی دیگه آدما پیشت محافظه کار میشن و نمیتونن خودشون باشن و اصن اونطور نمیتونن نزدیک شن که تاثیر بگیرن یا پیش شما که هستن مراقبه دارن و ازت که جدا بشن ، رفتار دیگری دارن و این بنظرم خوب نیست.
انقدر واسه حرفای آدم ارزش قائل بود که همیشه ترتیب اثر میداد یا حداقل متوجه میشدم روش تامل کرده ، ازون ببعد هم دیگه موضعشو عوض کرد . دیگه به اون صورت با ادبیات خارج از عرف خطابم نکرد و حتی در مواضعش خیلی راحت  هرآنچه در دل و ذهن داشت رو بیان میکرد و در کنارش مراقباتی که لازم میدونست رو هم به خودش و من متذکر میشد و خلاصه احساس نزدیکی و راحتی بیشتری حتی نسبت به قبلش پیدا کردیم . چون حالا هم عقاید و علایقمون شبیه تر شده بود، هم اون بیشتر از قبل به خدا نزدیک شده و درنتیجه وجودش آرامش بخش تر شده بود و واقعا منو یاد خدا مینداخت ، هم اینکه با وجود ایمان و اعتقاد راسخش ، خیر الامور اوساطها رو رعایت میکرد.
حتی یک جایی در رابطه با نوع برخوردش با یک بنده خدایی یادمه حرف خودم رو بهم یاداور شد و واقعا هم حتی در برخورد با افرادی که تقید کمتری داشتند خیلی ریز اثر گذاری میکرد.
ی چند باری هم که ازش خواستم طبق روایت مومن آینه ی مومنه عمل کنه و  ایراداتم رو بگه و انتظار داشتم مثلا ی موردی که برای خودم محل اشکال و سوال بود رو بگه ، چیزی نمیگفت و وانمود میکرد ایرادی در کار نیست ،خلاصه از من اصرار و از اون انکار .

 اولین دیدار و آشنایی ما مربوط میشه به سفر مشهد مقدس مهرماه سال ۹۳ که نجمه خانم جزو ورودی های جدید صنایع بود  ،  یک دختر هجده نوزده ساله ی شیطون و پر هیجان و پر جنب و جوش با علایق مختص سنش و تمایلاتی که هم با علایق و شخصیت دوستان همکلاسش تا حدودی همخوانی داشت و هم از دین و اعتقاد و مذهب رنگ به خود گرفته بود. اون زمان چادری بود اما گفت که تازه چادری شده و بعدها هم گفت که در واقع به دنبال اجابت دعا و روا شدن حاجتی که برایش نذر چادر کرده بود ، چادری شده بوده و هنوز به عمق مسئله ی حجاب نرسیده بوده که ... ، حتی گفت که قبلا از چادر بدش میومده اون هم بخاطر تصویر نامطلوبی که جامعه ی ما از چادر در ذهن جوانان ساخته .  بهم گفت که ما در فامیل حتی یک دختر چادری هم نداریم و اگر مادرها هم چادری به سر دارند ، این چادر از روی اعتقاد نیست ، بلکه از روی عادت هست (و همین سبب میشه که ماهیتش به درستی شناخته نشه بلکه دلزدگی ایجاد کنه و نشانه ی عقب ماندگی به حساب بیاد. )
اوایل آشناییمون هنوز چندان درگیر دغدغه و عمق اعتقاد و مذهب نشده بود اما گویا از همون ترم دوم ، بخصوص بعد از هم اتاقی شدنش با یکی دو تا از بچه های متدین خوابگاهشون (که بعدها باهم به کلاس های معرفتی رفتند) و تعویض جمع دوستانش ، فکرش مشغول شده و زیر ساخت های تحولش در حال شکل گیری بودند. با این حال با توجه به داشتن پوشش چادر ، گمان نمیکردم که خط فکریش هم با من و امثال من متفاوت بوده باشه ، زمانی که برای اولین بار به سفر راهیان نور مشرف شد (به گمانم راهیان نور ۹۴) ، متوجه شدم که ذهنش به شدت درگیره و  به جای اینکه مثلا بخواد به دنبال روایتگری و روضه خوانی اشک بریزه یا ... ، در حال تفکر و تامل بود. تو اون سفر سعی کردم بیشتر کنارش باشم و نظرش رو نسبت به دیده ها و شنیده ها و همچنین احوالات و احساساتش رو جویا بشم. اما در تمام طول اون سفر بر خلاف سفر مشهد ، نجمه به جای حرف زدن  سکوت میکرد. چندباری متوجه شدم که رفته نزد روحانی کاروان و سوال هاشو از ایشون میپرسه و ازشون میخواد راهنماییش کنند که چطور راه رفته رو برگرده و جبران کنه و منابع یا مراجعی رو بهش معرفی کنند که بتونه راه رشد و تعالی، تحقیق و مطالعه رو بهتر طی کنه. بعدها بهم گفت که حتی تو اون سفر هم  هنوز عمیقا اعتقاد به ولایت فقیه نداشته و به قول خودش حتی تا حدی عناد برآمده از شبهات و اخبار و اطلاعات غلطی که بهش رسیده داشته و اونجا تازه جرقه ی تحقیق و تامل و تجدید نظر درین باره براش زده شده. میگفت من تو اون سفر متعجب بودم که چرا شماها گریه میکنید اما من کمتر همچنین حسی دارم و ... ! اما خب ره توشه ای ازون سفر برگرفت که هیچ کدوم ما متاسفانه برنگرفتیم.
در واقع شاید همون سفر راهیان نور نقطه عطف مسیر رشد نجمه خانم بود . با اینکه قبلش هم مومن به خدا بود و حتی در دوران دبیرستان حفظ قرآن کار میکرد ، اما از این سفر به بعد جور دیگری دنبال خدا گشت. 
قبل از سفر راهیان ، در یک اردوی قم جمکران داخل اتوبوس کنار هم نشسته بودیم . اونجا بود که پیشنهاد دادم حتما سفر راهیان رو شرکت کنه . چون خودم سال قبلش برای اولین بار با دانشگاه رفته بودم و کلی پشیمان بودم که چرا از سال اول شرایط تشرف برام فراهم نشد و این پشیمانیم رو برای نجمه هم متذکر شدم تا متوجه قدر و منزلت این سفر بشه. بعد ازین صحبتا صفحه اینستاگرامش رو نشونم داد که در اون عکس هایی با چادر از فاصله نه چندان نزدیک در فضای سبز و زیر درخت و ... منتشر کرده بود که چهره اش چندان مشخص نبود اما زیبایی صحنه عکس دلبری میکرد. ازش پرسیدم عکس میگذاری؟ گفت: نه اونطوری ، اینطور میگذارم که معلوم نیست ، اما بعد سفر راهیان نور اون عکس ها و حتی عکس بچگیش رو هم پاک کرد و کم کم جهت توجه بیشتر به خدا و دوری از محافل نزدیک به گناه حتی صفحه اینستاگرامش رو حذف کرد و بعدا برحسب احساس نیاز با تاکید بر اینکه هرجا احساس نیاز به ترک فضا کنه ، حتما ترک خواهد کرد ،  برگشت .
در این بین  با بهره گیری از دوره ها ، کلاس ها و کتابهای متنوع خودش رو رشد داد و به نقطه ای رسید که من احساس کردم ازم جلو زده و ازش عقب موندم و‌ همیشه این رو بهش میگفتم که چقدر نگران این عقب موندگی خودم و تندروی او هستم . همون جمله ی پیاده شو وایسا با هم بریم خودمون😊
اخرین کلاسی که نجمه جان میرفتن ، 
کلاس بلوغ با هم بودن بود و آخرین صحبت مجازی ما هم حول همین موضوع بود .  جایی گفته بودند کلاسی دارند و من ازشون پرسیدم چه کلاسی؟ که اگر برام لازمه همراهیش کنم . گفتند کلاس«بلوغ با هم بودن» مدرسه قرآن میروند. اول گمان کردم مرتبط با مقوله ی ازدواج هست و چون ایشون متاهل شده بودند ، گفتم پس برای من شاید ضرورتی نداشته باشه که گفتند نه ، یک کلاسی هست راجع به بلوغ با هم بودن با هرکسی اعم از خانواده و افراد جامعه و ...
در اون لحظه بنظرم اومد که دیگه با این کلاس نجمه به تکامل نسبی میرسه ، چرا که تا حد خوبی کسب علم و معرفت کرده بود و حالا رفته بود سراغ جزئیات اخلاق و رفتار که در حقیقت عالم دنیا همه ی آن چیزیست که انسان برای رسیدن به انسانیت نیازداره.

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ویژگی های ذاتی شهیده نجمه هارونی (مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی)/ به روایت ه‍.ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی از ویژگی های ذاتی نجمه خانم بود که حتی قبل از اون سیر تکامل اعتقادی رفتاریش هم ذاتا در وجودش نهادینه بود.
مشهد ۹۳ که تازه وارد دانشگاه شده بود، من و دوستم جای افراد لغو شده، طلبیده شدیم و از قضا تو کوپه ی قطار با نجمه و دوستاش آشنا و همسفر شدیم. همونجا برامون گفت که تازه چادری شده و یک چادر ساده بدون کش هم نصیبش شده که تو دانشگاه اونم دانشکده مکانیک و صنایع (که همینطوری که چشمی نگاه میکردی یک دختر پیدا نمیکردی (نسبت تعداد دانشجوی دختر به پسر، خیلی کم بود) ، چه برسه به دختری چادری و اونم چادر ساده بدون کش ! ) سبب شده مورد توجه و تعجب قرار بگیره. برای مثال گویا یک آقاپسری با دوستانش شرط بسته بود که این دختر خانم ورودی جدید چادری ما رو هم بازی بده و به خودش جلب کنه و ... ، اما وقتی تو کوچه دانشگاه دنبال نجمه خانم اومده بود و تمایلش رو جهت آشنایی ابراز کرده بود، با واکنش جدی و منطقی نجمه و اینکه اگر قصد و درخواستی هست حتما باید به طور رسمی و با اطلاع خانواده مطرح بشه، مواجه شده بود و خلاصه سنگ رو یخ شده و شرط رو باخته و بیخیال قضیه شده بود. 

یادمه تو سفر مشهد و بخصوص داخل قطار ، یک مقنعه ی سبز سرش بود که رنگش خیلی خاص بود و خیلی قشنگش میکرد. من همونجا و تو همون دیدار اول عمیقا جذب شخصیت و محبت و چهره ی دلنشین نجمه شدم و محبتش رو در دلم حس کرده و‌ حتی ابراز کردم.

یک عالمه از خاطراتش رو همون چند ساعت برامون تعریف کرد. یک لهجه اصفهانی داشت که بعدها که بیشتر سال رو تهران بود ، از بین رفت. خودش میگفت لهجه اصفهانی نیست بخصوص اینکه میگفت اصلیتشون بختیاریه اما ساکن خمینی شهر اصفهان هستند  اما از دید منی که لهجه هارو درست بلد نبودم ، لهجه اصفهانی به نظر میومد. خیلی خیلی لحن و آهنگ صداش به دلم مینشست. انقدر که وقتی حرف میزد دلم براش ضعف میرفت و کلی ابراز محبت میکردم . در حدی که یک حس تملکی به محبتم پیدا کرده بود و بعدها که دید به بقیه هم قدری محبت دارم ، با ناامیدی نگاهم میکرد و میگفت نه انگار شما با همه همینجوری هستی و از همه تعریف میکنی ، ولی خب هر گلی یک بویی داره و نجمه واقعا گلی بود که تو دنیای من همتا نداشت.
وقتی رسیدیم مشهد از هم جدا شدیم و اون با همکلاسی هاش مشغول شد . ولی حتی صحنه هایی که تو محل اسکان باهاش برخورد داشتم هم هیچ وقت از جلو چشمام‌ نرفت. انقدر که این بشر لطیف بود و اکثرا لبخند به لب داشت. 

مدتی بعد از سفر  مشهد یک روز اومده بود دانشکده علوم ، یک روسری رنگ روشن سرش بود که زیبایی اون مقنعه سبزه رو نداشت. به شوخی بهش گفتم : «نجمه جانم چرا اون مقنعه سبزه رو دیگه سر نکردی، دلم ضعف بره؟ »
در جوابم گفت: «آخه یکی ازش خوشش اومد ، دادمش به اون.»
اولین بار اونجا بود که فهمیدم یک فرقی با بقیه داره . چون هنوز از لحاظ مذهبی یا معرفتی رشد نکرده بود که بخواد از اون لحاظ متمایزش کنه  و در واقع وجه تمایزش همین روی گشاده و دست بخشنده و دل مهربونش بود . انقدر که من از اون مقنعه و جذابیتی که به نجمه میبخشید تعریف کرده بودم و انقدر در اثر تعاریفم جذب مقنعه اش شده بود که واقعا جا خوردم وقتی گفت بخشیدتش. تو اون لحظه فقط سکوت کردم و یاد آیه ی ۹۲ سوره آل عمران افتادم که در آن خداوند میفرماید: 

«هرگز به حقیقت نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید، (در راه خدا) انفاق کنید؛ و آنچه انفاق می‌کنید، خداوند از آن آگاه است.»

 

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جریان خواستگاری شهید نوبخت از شهیده نجمه هارونی

به روایت ه‍ .ع:

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مدتی قبل از اردوی راهیان نور ۹۶ پدر آقای احسان نوبخت به نجمه جان پیام داده بودن و ازشون خواستگاری کرده بودن، یک روز داخل اتوبوس نشسته بودیم که پیام ایشون رو بهم نشون دادن. برام جالب بود که باتوجه به واکنشی که آقا احسان قبلا از ابراز علاقه به نجمه خانم دریافت کرده بودن، پدرشون در نهایت ادب و احترام با «بسم الله الرحمن الرحیم»سخن آغاز کرده بودند و بعد از معرفی خودشون قصد خیرشون رو مطرح کردند، نجمه خانم هم در پاسخ گفته بودند که بفرمایید مادرشون پیام بدهند، اون موقع یک فرد دیگری به نجمه خانم معرفی شده بود و به همین دلیل به مادر اقا احسان گفتن فعلا صبر کنید تکلیف این اقا مشخص بشه، بعد از لغو شدن اون مورد، به بنده گفتن «بیچاره این پسره! کاش واقعا عاقل شده باشه و گرنه مجبور میشم ردش کنم بعد این همه عذابی که کشیده»، بعد گفتن «البته این مدت خیلی عاقل تر و محجوب تر به نظر میرسیدن و چون دیگه ابراز علاقه نکردن احساس منفی که بهشون داشتم رفع شده.» ولی باز پر از شک و تردید بودن ، میگفتن
«من همش نگرانم
ذهنم منفی میشه
هی میگم چرا این پسره نیومده تو بسیج»
 گفتم «نجمه جان خوبی آدمها ربطی به حضور یا عدم حضورشون در بسیج نداره، شاید کسی جذبشون نکرده، مهم داشتن زیر ساخت های تفکر بسیجی ست و اعتقاداتی که ان شاالله با صحبت و شناخت بیشتر میتونی بهش برسی. مهم اینه که وظیفه شناس باشند.
شاید در خودشون احساس تکلیف در بسیج دانشگاه نکردن
شاید یک جای دیگه واسه رضای خدا کار کردن
شاید اصلا تو ‌‌‌‌خودشون ندیدن چیزی رو که منجر به حس تکلیف بشه 
شاید قراره با شما به این حس برسن»
که گفتن «اخه یکی باید دست منو بگیره»

گفتم «شاید وقت فعالیت نداشتن و کلی دلیل دیگه که از چشم ما دوره و بخاطرش نمیشه قضاوت کرد.»

 البته که واقعا هم وقت نداشتن، چون از نوجوانی کار میکردن در کنار درسشون (با اینکه پدرشون مشکل مالی هم نداشتن و این ویژگی آقا احسان خیلی برای نجمه امیدبخش و ارزشمند بود و روش تاکید داشتند) و منزلشون هم خیلی دور بود و اکثر ترم ها خوابگاه نمیگرفتن.
 گفتم «شما الان مسئول بسیج شدین برا همین چون همه ی ذهنتون رو مسائل مربوط به بسیج متمرکز شده و همه چیز رو از نگاه یک مسئول بسیج میبینین، اینطور فکر میکنین» گفت «چرا اینطوری میگی هدیه جان؟» گفتم «اخه دیدم همه اونایی ک تو بسیجن یک مدت فک میکنن حتما باید با یک بسیجی ازدواج کنن اونم بسیج دانشجویی. که خب این عقیدشون مقطعی هست و هیجانی.»

سر اقای نوبخت فک کنم هممون ازشون دفاع میکردیم که یک بار با خنده بهم گفتن «چرا شما همتون سنگ ایشونو به سینه میزنید؟»
ولی در نهایت خودشون به همه ی اینا رسیدن قبل و بعد ازدواج و حتی بعدا جامون عوض شد و خودشون شبیه این حرفارو در مشورت هایم بهم پس میدادن. که این خط فکری اساتید مدرسه قرآنه که به گزینه های ازدواج فرصت بدیم و ایده آل گرا و کمال طلب نباشیم که سرنوشت ما لزوما تحت تاثیر انتخاب همسر قرار نمیگیره، که باید بر داشته ها و برداشت های خودمون تکیه کنیم و جهت رشد خودمون دنبال بهترین ها نباشیم بلکه خودمون رو تبدیل به بهترین ها کنیم. و نجمه هم بر همین اساس و البته با تامل بسیار اقای نوبخت رو به همسری برگزید و بعدها به شدت احساس رضایت داشت و حتی از اون همه تردید یا بدگمانی که قبلا به ایشون داشت در عجب بود. چون ایشون رو بهترین یافته بود. 
نجمه خانم بعد از صحبت های اولیه با اقای نوبخت میگفتن که «ایشون یک جوری عاشق خدا شده بودن تو این مدت که عشقشون به من تعدیل و در مرتبه ی بعد قرار گرفته از نظر اهمیت» گفتن بهشون گفتن «الان دیگه اولویتم خداست ، قضیه شمارم سپردم به خدا تا خدا چی بخواد» و اینا
یک همچنین جملاتی با همین مضمون، عین جملات یادم نیس ولی اقای نوبخت سخنرانی های اقای پناهیان رو که گوش کرده بودن عشقشون به خدا بیدار شده بود قبل از اقدام دوباره و همین به صبر و رشدشون کمک کرده بود، اینو از تغییر و تعویض محتوای پستای اینستاگرام شون هم میشه فهمید.

واقعا که چقدر قشنگ به وصال حقیقی رسیدن! 
با گذر از دنیا تازه به حقیقت عشق رسیدن.
با هم پر کشیدن رو همیشه دوس داشتم.😔
اصلا در وصف نمیگنجه زیبایی راهی که این دو باهم طی کردن 😭
به قول خواهر نجمه جون، نجمه عشقشم با خودش برد.
دست همسرش رو گرفت و گذاشت تو دست خدا😭
همیشه موقع شنیدن خبر ازدواج دوستام بهشون میگفتم، به نجمه هم 😭 ، ان شاالله با هم به خدا برسید، دست همو ول نکنید تا تو دست خدا نذاشتید 😭
الحمدلله که با هم به خدا رسیدن . ان شاالله خدا بهترین نعمات بهشتی رو براشون در نظر بگیره.🌸

۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از پیگیری های شهیده نجمه هارونی برای رشد معنوی

خاطره به نقل از یکی از هم اتاقی های خوابگاه شهیده نجمه هارونی است:

بسم الله الرحمن الرحیم
نجمه خانم همیشه در کلاس های معرفتی مثل کلاس های دکتر غلامی (سیر شهید مطهری) و کلاس های تدبر در قرآن فعال بودند. انگار آموزش مطالب و معرفت افزایی برای ایشان یک امر جدی باشد. دنبال جواب سوال هایشان می رفتند. حتی پس از کلاس هم ارتباطشان با اساتید قطع نمی شد و همچنان برای رفع ابهات و پیدا کردن پاسخ سوالات پیگیر می شدند.
یک تابستان در طرح ولایت ۴۰ روزه شرکت کردند. گویا با یک استاد گرانقدر (که احتمالا چشمانشان بیشتر از عالم مادیات را می دید) آشنا شده بودند که بعد ها از فضائلشان برای ما هم اتاقی ها تعریف می کردند و اگر سوالی پیش می آمد که فکرشان را خیلی درگیر کرده بود حتما مراجعه می کردند یا گاهی فقط از ایشان می خواستند به نجمه خانم مواردی را که لازم می دانند موعظه یا توصیه کنند...
یادم است یکی از توصیه هارا که نجمه خانم برای ماهم تعریف کردند:
نجمه خانم توصیه را در قالب چنین توضیحاتی به ما منتقل کردند که به امام زمانمان در هر شرایطی بیشتر توجه کنیم. امام زمان (عج) کنار ما هستند و از کنار ماهم عبور می کنند. وقتی وارد یک مکان شلوغی می شویم تصور کنیم که امام شاید در همین بین باشند و در حال تماشای ما...
هر صبح که بیدار می شویم خوب است یک سلامی خدمت امام زمانمان عرض کنیم...
همان لحظه که ما به اماممان توجه می کنیم، ایشان خوشحال می شوند انگار (درست توضیحات را به خاطر ندارم. شاید جملات اصلا مشابه توصیه ایشان نباشند و فقط برداشت های خودم از بحث نجمه خانم در آن روز را بیان کردم)
از آن روز به بعد بارها و بارها پیش می آمد که وقتی باهم در خیابانی قدم می زدیم یا خصوصا به اماکن شلوغ و پرجمعیت می رفتیم؛ بهم می گفتیم به نظرت امام زمانمان کجا ایستاده است؟!
 لباس یک روحانی سید را به تن دارد یا یک لباس معمولی؟! قابل دیدن هستند؟! دور یا نزدیک؟! در حال انجام چه کاری هستند؟!خوشحال هستند از دیدن این صحنه؟!
و...
همین صحبت ها مارا بیشتر به خود و اعمالمان متوجه می کرد...و همتمان را بیشتر برای حرکت و رسیدن به امام زمانمان...
وقتی مدت طولانی باهم بودیم به ندرت یا شاید اصلا مواقعی پیش می آمد که درباره موضوعی بحثی نمی کردیم ...
همیشه یک موضوعی مطرح می شد و شاید ساعت ها انتقال اطلاعات...
به بنده می گفتند نگران نباش که نمی توانی فلان کلاس را شرکت کنی؛ خودم همه مطالب را یادت می دهم. بعد از کلاس برایت تعریف میکنم.
بعد از کلاس هایشان، گاهی ناهار یا شاممان بیشتر از یک ساعت طول می کشید.
گاهی یکی از بچه ها نقش مخاطبی پر از شبهه را می گرفت و ایشان به همراه دوستشان با توجه به مطالب کتاب های شهید مطهری یا کلاس دکتر غلامی، برای ایشان رفع شبهه می کردند.
گاهی کنار سفره قرآن باز می کردیم و دانه دانه آیات را نگاه می کردند و توضیحات کلاس تدبر را منتقل می کردند.
سفره هایمان همیشه پر خیر بود و پرشور و گررررررم...
#کدامیک_امام_زمان_است #اماممان_کجا_ایستاده_است #غفلت_ممنوع #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_(عج) #شلوغی_شهر_و_امام_گردی_ما

۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تزئینات اتاق خواب شهیده حدیثه ملکی، پر از عکس های شهدا و ...

یکی از دوستان شهیده حدیثه ملکی که بعد از شهادتشون به منزلشون رفته بودن، از اتاق تعریف کردن 😌 از خواهر شهیده خواهش کردیم تا چند تا عکس از اتاق ایشون برامون بفرستن.

توضیحات دوست شهیده ملکی: اولین بار بود که اتاقش رو میدیدم، حس خوبی داشت و توجه منو به خودش جلب کرد، تو افکار خودم مشغول بودم که مامان حدیثه صدام کرد: «بفرمایید عزیزم، تعارف نکنید» به خودم اومدم تا ببینم برای چی اون اتاق رو دوست داشتم؟ سادگیش،کتابهایی که برام آشنا بود و گوشه ای از اتاق که به عکس شهدا مزین شده بود و شبیه عبادتگاه بود. و یه میز کوچیک که احتمالا روش درس می خوند، درس می خوند تا به کار امام زمانش بیاد، همه اینا رو دوست داشتم، همینطوری مبهوت بودم که با صدای بچه ها به خودم اومدم، تو راه برگشت داشتم فکر می کردم که شاید راز شهادت سادگی در زندگی بود، چون درگیر زرق و برق دنیا نشده بودند، خیلی راحت تر پرواز کردند.

ادامه مطلب...
۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۸ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات درباره کلاس دکتر غلامی و طرح ولایت که شهیده نجمه هارونی در اون شرکت کردند

راوی خانم ه‍.ع:

هوالشهید🌷

طرح ولایت برای نجمه خیلی اومد داشت، حتی در رابطه با ازدواج و پاسخگویی به خواستگاراش هم از اساتید اونجا راهنمایی میگرفت.

بعدش هم که کلاس های دکتر غلامی و  مدرسه قرآن.

 

یادمه یکبار بهش گفتم «نجمه شما خیلی شخصیت محور شدی در رابطه با دکتر غلامی، هرچی من میگم میگی دکتر غلامی اینطور میگن، اونطور میگن! ایشون هم آدمن مرجع شرعی که نیستن!»

گفت «باور کن من با این فرض رفتم سر کلاس دوره های دکتر غلامی که اینا میخوان مارو شست و شوی مغزی بدن!»
ولی اون چیزی که طرح ولایت بهش داد رو باقی دوره ها و کلاس ها نداد. هر آنچه عایدش شد منشأش همون حضور در طرح ولایت بود. من قدر طرح ولایت رو با دیدن نجمه ی قبل و بعد این طرح شناختم، هرچند از سالهای قبلشم آرزوی رفتنش رو داشتم ولی نه به اون اندازه که بعد دیدن رشد نجمه داشتم. 
البته استعداد ذاتی و تقدیر الهی هم دخیله وگرنه خیلیا ممکنه برن طرح و تحول چندانی هم درشون ایجاد نشه، هرچند بالاخره به علم و اعتقادشون افزوده میشه.
اون دوره های بعدی که شرکت کرد بیشتر جنبه ی علمی تکمیلی تقویتی داشتن.

۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهیده نجمه هارونی بعد از مدتی که دانشگاه بودن تحولی در ایشون شکل میگیره

راوی خانم ه‍.ع:

هوالشهید🌷

در مورد تحول نجمه جان چون بنظرم خیلی کاربردیه دوست دارم سیر و جریاناتش رو تا جایی که میدونم شرح بدم حتی رسانه ای کنم اما باز نمیدونم راضی باشه یا نه،
فقط یادمه بعد مسئولیت گرفتنش در بسیج (مسئولیت خواهران بسیج) یکبار بهم گفت براش سخت بوده که از تحولش برای بقیه که نمیدونستن بگه،  اما زمانی که با ورودی های جدید دانشگاه رفته اردوی مشهد، بخاطر تاثیری که رو بچه های ورودی جدید میتونسته داشته باشه هم که شده براشون ی چیزایی تعریف کرده.

نجمه خیلی زیاد دغدغه ی تاثیر گذاری رو دیگران داشت. طوری که حتی تو انتخاب همسر هم بهش توجه داشت که کسی باشه که بتونه رو دیگران و بخصوص اقوامش، اثر بگذاره.
منم صرفا بر همین اساس یه چند جمله ای درین باره ازش گفتم اینور اونور اما بازم عذاب وجدان دارم که نکنه راضی نباشه. هرچند که اصلا چیز بدی نیست و در نظر من نه تنها از ارزشش چیزی کم نمیکنه که اتفاقا زیاد میکنه چون اینکه من نوعی ذاتا خصلت های خوبی داشته باشم، هنر من نیست هنر خداست که اون خصلت هارو در من نهاده یا اینکه از بچگی حزب الهی بار اومده باشم بواسطه ی محیطی که توش بزرگ شدم هم، چندان هنر نکردم، نه این که اینطوری محاسنم بی ارزش باشن نه اما در اصل اون محاسن اکتسابی و اون تغییراتی که در خودم بتونم ایجاد کنم، بال پرواز من میشه، همونطور که میگن خداوند هرکس رو در حد وسع خودش تکلیف میکنه. یعنی مثلا کظم غیظ کسی که ذاتا زود جوشه خیلی با ارزش تر از سکوت آدمیست که ذاتا خونسرده و اصلا حوصله ی حرکتای تند نداره.  و همین که کسی به عیب خودش اگاه بشه و ازش ناراحت و در صدد اصلاح باشه خودش خیلی ارزش داره نسبت به کسی که عیوب چندانی نداره اما به محاسن خودش غره شده . 

در یک کلام ، به قولی ،
انچه هستی هدیه خدا به توست ، انچه می شوی هدیه تو به خداست.
ازین رو من وقتی میخوام از تحول نجمه بگم با افتخار و با غبطه خوردن بهش، مسئله رو تبیین و تشریح میکنم. 
اما خب رضایت خودش هم شرطه.

۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره ای از شهیده نجمه هارونی درباره نحوه تعامل با نامحرم

خاطره از خانم  ه‍ . ع:

هوالشهید🌷

اوایلکه نجمه مسئولیت گرفته بود، هنوز نمیدونست چطور با مسئول بسیج (که آقا هستن) صحبت کنه و حساسیت هایی داشت از جمله اینکه نکنه حیا تو لحن صحبتاش رعایت نشده باشه، یا از جوانب دیگر،  نکنه اونطور که باید صحبت نکنه مثلا تو نحوه ی درخواست یا ... ، اینکه چی بگه چی نگه رو گاهی با من مشورت میکرد.
یکبار اومده بود تو چت خصوصی بهم گفت «من یک چیزایی تعریف میکنم شما ببین خوبه؟ درست بوده یا نه»، 
بعد برام چنتا صوت فرستاد و جزئیات مسائلی که دربارش تعامل داشتند، اینکه چی گفته و چی شنیده رو شرح داد و منم نظرمو گفتم.
بعد نمیدونم همون روز بود یا فرداش، حس کردم ناراحته، اصرار کردم که چی شده؟ بعد متوجه شدم ازین که جزئیات هرانچه که به ذهنش رسیده رو برام شرح داده ناراحته. گفتم «حالا مسئله ای نیست که بخوای ناراحت باشی ، گناه که نکردی!»،
گفت «نه ، فکر کن از فردا بخوام هرچیزی رو بیام تشریح کنم و دربارش مشورت بگیرم ،
اینطوری خودم هیچ رشدی نمیکنم .
از فردا ادم میشم !!!»
(این عین جملاتش بود، دقیق تو ذهنم مونده)

مراقبه ای که داشت ازین جهت قابل تحسین بود که نه تنها روی واجبات و محرمات، بلکه روی انتخاب عمل بین خوب و خوب تر هم حساسیت داشت و این رو لازمه ی رشدش میدونست.

۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره اخرین دیدار یکی از همسفران اربعین شهیدان مطهره هاشمی فر و حدیثه ملکی

تا از مرز رد بشیم خیلی طول کشید و من یکم اذیت شدم. حالت تهوع بهم دست داده بود. از مرز که رد شدیم یه پارچه پهن کردیم و نشستیم. آنقدر دل درد داشتم همونجا نشستم زانوهامو بغل کردم و منتظر موندم تا شاید یکم حالم بهتر بشه. مطهره و حدیثه که دیدن اینجوری حالم بده گفتن تو دلت درد میکنه به خاطر اینکه چیزی نخوردی. منم گفتم وقتی آدم حالت تهوع داره یعنی زیاد خورده، باید خالی بشه. اونا میگفتن از گرسنگیه، تو عادت داری همش یه چیزی بخوری. دیگه از اونا اصرار و از من انکار تا بالاخره تسلیم شدم و آجیلی که مامانم واسم گذاشته بود رو برداشتم و یه ذره خوردم ازش با کمک (زور) فاطمه صالحی و بعد بین بچه ها گردوندیم. مطهره که دید به شوخی گفت: «پخش نکن نگهدار واسه منو خودت تا آخر سفر بخوریم.» تو راه که داشت همه خوراکیاشو بهمون میداد بخوریم، بچه ها میگفتن چرا همه رو داری پخش میکنی! تازه اول راهه. میگفت «واسه خوراکی های رضوانه حساب باز کردم.»
حالم که بهتر شد بعد از این که بالاخره بعد از چند ساعت تونستیم بریم توی اتوبوس بشینیم دیگه خیلی خسته بودم خوابیدم. تو راه، اتوبوس یک جا نگه داشته بود. همه رفته بودن خونه یه خانم عراقی واسه نماز و شام و استراحت. من تو اتوبوس خوابیده بودم با صدای علیرضا کوچولو (پسر مینا که هردو شهید شدن) بیدار شدم. فقط من و علیرضا توی اتوبوس بودیم همه رفته بودن. گریه علیرضا شدید بود، بغلش کردم که ببرمش تو خونه که بابای آقای احسان نوبخت بچه رو ازم گرفتن گفتن خودشون میبرنش پیش باباش. دیگه برگشتم تو اتوبوس. یه ذره طول کشید مطهره و حدیثه اومدن. دو تا ظرف دستشون بود بود واسم غذا آورده بودن فرنی رو خوردم خیلی خوشمزه بود حدیثه هم اصرار داشت بخور بخور خیلی خوش مزست. خیلی خوشمزه بود. غذا هم پلویی بود که زیرش یکم لوبیا بود. اونم خوشمزه بود. آخرین صحنه های باهم بودنمون بود بعد از اینکه خوردم و دوباره شروع کردیم به حرکت من خوابیدم فکر کنم اونا هم خوابیدن. بعد تصادف بعد از اون ماجرا از ماشین که اومدیم بیرون فقط تونستم مطهره رو ببینم هر چی منتظر موندم نجمه و حدیثه رو ببینم نیومدن. آقا احسان نوبخت رو هم تو بیمارستان حضورشونو حس کردم. گفتم اونا هم تو یه بیمارستان دیگه هستن بعدا میبینمشون ولی خوب دیگه نشد ببینمشون.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰