هنوز هم می توان شهید شد

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نجمه هارونی» ثبت شده است

ویژگی های ذاتی شهیده نجمه هارونی (مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی)/ به روایت ه‍.ع

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مهربانی ، گشاده رویی و بخشندگی از ویژگی های ذاتی نجمه خانم بود که حتی قبل از اون سیر تکامل اعتقادی رفتاریش هم ذاتا در وجودش نهادینه بود.
مشهد ۹۳ که تازه وارد دانشگاه شده بود، من و دوستم جای افراد لغو شده، طلبیده شدیم و از قضا تو کوپه ی قطار با نجمه و دوستاش آشنا و همسفر شدیم. همونجا برامون گفت که تازه چادری شده و یک چادر ساده بدون کش هم نصیبش شده که تو دانشگاه اونم دانشکده مکانیک و صنایع (که همینطوری که چشمی نگاه میکردی یک دختر پیدا نمیکردی (نسبت تعداد دانشجوی دختر به پسر، خیلی کم بود) ، چه برسه به دختری چادری و اونم چادر ساده بدون کش ! ) سبب شده مورد توجه و تعجب قرار بگیره. برای مثال گویا یک آقاپسری با دوستانش شرط بسته بود که این دختر خانم ورودی جدید چادری ما رو هم بازی بده و به خودش جلب کنه و ... ، اما وقتی تو کوچه دانشگاه دنبال نجمه خانم اومده بود و تمایلش رو جهت آشنایی ابراز کرده بود، با واکنش جدی و منطقی نجمه و اینکه اگر قصد و درخواستی هست حتما باید به طور رسمی و با اطلاع خانواده مطرح بشه، مواجه شده بود و خلاصه سنگ رو یخ شده و شرط رو باخته و بیخیال قضیه شده بود. 

یادمه تو سفر مشهد و بخصوص داخل قطار ، یک مقنعه ی سبز سرش بود که رنگش خیلی خاص بود و خیلی قشنگش میکرد. من همونجا و تو همون دیدار اول عمیقا جذب شخصیت و محبت و چهره ی دلنشین نجمه شدم و محبتش رو در دلم حس کرده و‌ حتی ابراز کردم.

یک عالمه از خاطراتش رو همون چند ساعت برامون تعریف کرد. یک لهجه اصفهانی داشت که بعدها که بیشتر سال رو تهران بود ، از بین رفت. خودش میگفت لهجه اصفهانی نیست بخصوص اینکه میگفت اصلیتشون بختیاریه اما ساکن خمینی شهر اصفهان هستند  اما از دید منی که لهجه هارو درست بلد نبودم ، لهجه اصفهانی به نظر میومد. خیلی خیلی لحن و آهنگ صداش به دلم مینشست. انقدر که وقتی حرف میزد دلم براش ضعف میرفت و کلی ابراز محبت میکردم . در حدی که یک حس تملکی به محبتم پیدا کرده بود و بعدها که دید به بقیه هم قدری محبت دارم ، با ناامیدی نگاهم میکرد و میگفت نه انگار شما با همه همینجوری هستی و از همه تعریف میکنی ، ولی خب هر گلی یک بویی داره و نجمه واقعا گلی بود که تو دنیای من همتا نداشت.
وقتی رسیدیم مشهد از هم جدا شدیم و اون با همکلاسی هاش مشغول شد . ولی حتی صحنه هایی که تو محل اسکان باهاش برخورد داشتم هم هیچ وقت از جلو چشمام‌ نرفت. انقدر که این بشر لطیف بود و اکثرا لبخند به لب داشت. 

مدتی بعد از سفر  مشهد یک روز اومده بود دانشکده علوم ، یک روسری رنگ روشن سرش بود که زیبایی اون مقنعه سبزه رو نداشت. به شوخی بهش گفتم : «نجمه جانم چرا اون مقنعه سبزه رو دیگه سر نکردی، دلم ضعف بره؟ »
در جوابم گفت: «آخه یکی ازش خوشش اومد ، دادمش به اون.»
اولین بار اونجا بود که فهمیدم یک فرقی با بقیه داره . چون هنوز از لحاظ مذهبی یا معرفتی رشد نکرده بود که بخواد از اون لحاظ متمایزش کنه  و در واقع وجه تمایزش همین روی گشاده و دست بخشنده و دل مهربونش بود . انقدر که من از اون مقنعه و جذابیتی که به نجمه میبخشید تعریف کرده بودم و انقدر در اثر تعاریفم جذب مقنعه اش شده بود که واقعا جا خوردم وقتی گفت بخشیدتش. تو اون لحظه فقط سکوت کردم و یاد آیه ی ۹۲ سوره آل عمران افتادم که در آن خداوند میفرماید: 

«هرگز به حقیقت نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید، (در راه خدا) انفاق کنید؛ و آنچه انفاق می‌کنید، خداوند از آن آگاه است.»

 

۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جریان خواستگاری شهید نوبخت از شهیده نجمه هارونی

به روایت ه‍ .ع:

بسم الله الرحمن الرحیم🌷

مدتی قبل از اردوی راهیان نور ۹۶ پدر آقای احسان نوبخت به نجمه جان پیام داده بودن و ازشون خواستگاری کرده بودن، یک روز داخل اتوبوس نشسته بودیم که پیام ایشون رو بهم نشون دادن. برام جالب بود که باتوجه به واکنشی که آقا احسان قبلا از ابراز علاقه به نجمه خانم دریافت کرده بودن، پدرشون در نهایت ادب و احترام با «بسم الله الرحمن الرحیم»سخن آغاز کرده بودند و بعد از معرفی خودشون قصد خیرشون رو مطرح کردند، نجمه خانم هم در پاسخ گفته بودند که بفرمایید مادرشون پیام بدهند، اون موقع یک فرد دیگری به نجمه خانم معرفی شده بود و به همین دلیل به مادر اقا احسان گفتن فعلا صبر کنید تکلیف این اقا مشخص بشه، بعد از لغو شدن اون مورد، به بنده گفتن «بیچاره این پسره! کاش واقعا عاقل شده باشه و گرنه مجبور میشم ردش کنم بعد این همه عذابی که کشیده»، بعد گفتن «البته این مدت خیلی عاقل تر و محجوب تر به نظر میرسیدن و چون دیگه ابراز علاقه نکردن احساس منفی که بهشون داشتم رفع شده.» ولی باز پر از شک و تردید بودن ، میگفتن
«من همش نگرانم
ذهنم منفی میشه
هی میگم چرا این پسره نیومده تو بسیج»
 گفتم «نجمه جان خوبی آدمها ربطی به حضور یا عدم حضورشون در بسیج نداره، شاید کسی جذبشون نکرده، مهم داشتن زیر ساخت های تفکر بسیجی ست و اعتقاداتی که ان شاالله با صحبت و شناخت بیشتر میتونی بهش برسی. مهم اینه که وظیفه شناس باشند.
شاید در خودشون احساس تکلیف در بسیج دانشگاه نکردن
شاید یک جای دیگه واسه رضای خدا کار کردن
شاید اصلا تو ‌‌‌‌خودشون ندیدن چیزی رو که منجر به حس تکلیف بشه 
شاید قراره با شما به این حس برسن»
که گفتن «اخه یکی باید دست منو بگیره»

گفتم «شاید وقت فعالیت نداشتن و کلی دلیل دیگه که از چشم ما دوره و بخاطرش نمیشه قضاوت کرد.»

 البته که واقعا هم وقت نداشتن، چون از نوجوانی کار میکردن در کنار درسشون (با اینکه پدرشون مشکل مالی هم نداشتن و این ویژگی آقا احسان خیلی برای نجمه امیدبخش و ارزشمند بود و روش تاکید داشتند) و منزلشون هم خیلی دور بود و اکثر ترم ها خوابگاه نمیگرفتن.
 گفتم «شما الان مسئول بسیج شدین برا همین چون همه ی ذهنتون رو مسائل مربوط به بسیج متمرکز شده و همه چیز رو از نگاه یک مسئول بسیج میبینین، اینطور فکر میکنین» گفت «چرا اینطوری میگی هدیه جان؟» گفتم «اخه دیدم همه اونایی ک تو بسیجن یک مدت فک میکنن حتما باید با یک بسیجی ازدواج کنن اونم بسیج دانشجویی. که خب این عقیدشون مقطعی هست و هیجانی.»

سر اقای نوبخت فک کنم هممون ازشون دفاع میکردیم که یک بار با خنده بهم گفتن «چرا شما همتون سنگ ایشونو به سینه میزنید؟»
ولی در نهایت خودشون به همه ی اینا رسیدن قبل و بعد ازدواج و حتی بعدا جامون عوض شد و خودشون شبیه این حرفارو در مشورت هایم بهم پس میدادن. که این خط فکری اساتید مدرسه قرآنه که به گزینه های ازدواج فرصت بدیم و ایده آل گرا و کمال طلب نباشیم که سرنوشت ما لزوما تحت تاثیر انتخاب همسر قرار نمیگیره، که باید بر داشته ها و برداشت های خودمون تکیه کنیم و جهت رشد خودمون دنبال بهترین ها نباشیم بلکه خودمون رو تبدیل به بهترین ها کنیم. و نجمه هم بر همین اساس و البته با تامل بسیار اقای نوبخت رو به همسری برگزید و بعدها به شدت احساس رضایت داشت و حتی از اون همه تردید یا بدگمانی که قبلا به ایشون داشت در عجب بود. چون ایشون رو بهترین یافته بود. 
نجمه خانم بعد از صحبت های اولیه با اقای نوبخت میگفتن که «ایشون یک جوری عاشق خدا شده بودن تو این مدت که عشقشون به من تعدیل و در مرتبه ی بعد قرار گرفته از نظر اهمیت» گفتن بهشون گفتن «الان دیگه اولویتم خداست ، قضیه شمارم سپردم به خدا تا خدا چی بخواد» و اینا
یک همچنین جملاتی با همین مضمون، عین جملات یادم نیس ولی اقای نوبخت سخنرانی های اقای پناهیان رو که گوش کرده بودن عشقشون به خدا بیدار شده بود قبل از اقدام دوباره و همین به صبر و رشدشون کمک کرده بود، اینو از تغییر و تعویض محتوای پستای اینستاگرام شون هم میشه فهمید.

واقعا که چقدر قشنگ به وصال حقیقی رسیدن! 
با گذر از دنیا تازه به حقیقت عشق رسیدن.
با هم پر کشیدن رو همیشه دوس داشتم.😔
اصلا در وصف نمیگنجه زیبایی راهی که این دو باهم طی کردن 😭
به قول خواهر نجمه جون، نجمه عشقشم با خودش برد.
دست همسرش رو گرفت و گذاشت تو دست خدا😭
همیشه موقع شنیدن خبر ازدواج دوستام بهشون میگفتم، به نجمه هم 😭 ، ان شاالله با هم به خدا برسید، دست همو ول نکنید تا تو دست خدا نذاشتید 😭
الحمدلله که با هم به خدا رسیدن . ان شاالله خدا بهترین نعمات بهشتی رو براشون در نظر بگیره.🌸

۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره از پیگیری های شهیده نجمه هارونی برای رشد معنوی

خاطره به نقل از یکی از هم اتاقی های خوابگاه شهیده نجمه هارونی است:

بسم الله الرحمن الرحیم
نجمه خانم همیشه در کلاس های معرفتی مثل کلاس های دکتر غلامی (سیر شهید مطهری) و کلاس های تدبر در قرآن فعال بودند. انگار آموزش مطالب و معرفت افزایی برای ایشان یک امر جدی باشد. دنبال جواب سوال هایشان می رفتند. حتی پس از کلاس هم ارتباطشان با اساتید قطع نمی شد و همچنان برای رفع ابهات و پیدا کردن پاسخ سوالات پیگیر می شدند.
یک تابستان در طرح ولایت ۴۰ روزه شرکت کردند. گویا با یک استاد گرانقدر (که احتمالا چشمانشان بیشتر از عالم مادیات را می دید) آشنا شده بودند که بعد ها از فضائلشان برای ما هم اتاقی ها تعریف می کردند و اگر سوالی پیش می آمد که فکرشان را خیلی درگیر کرده بود حتما مراجعه می کردند یا گاهی فقط از ایشان می خواستند به نجمه خانم مواردی را که لازم می دانند موعظه یا توصیه کنند...
یادم است یکی از توصیه هارا که نجمه خانم برای ماهم تعریف کردند:
نجمه خانم توصیه را در قالب چنین توضیحاتی به ما منتقل کردند که به امام زمانمان در هر شرایطی بیشتر توجه کنیم. امام زمان (عج) کنار ما هستند و از کنار ماهم عبور می کنند. وقتی وارد یک مکان شلوغی می شویم تصور کنیم که امام شاید در همین بین باشند و در حال تماشای ما...
هر صبح که بیدار می شویم خوب است یک سلامی خدمت امام زمانمان عرض کنیم...
همان لحظه که ما به اماممان توجه می کنیم، ایشان خوشحال می شوند انگار (درست توضیحات را به خاطر ندارم. شاید جملات اصلا مشابه توصیه ایشان نباشند و فقط برداشت های خودم از بحث نجمه خانم در آن روز را بیان کردم)
از آن روز به بعد بارها و بارها پیش می آمد که وقتی باهم در خیابانی قدم می زدیم یا خصوصا به اماکن شلوغ و پرجمعیت می رفتیم؛ بهم می گفتیم به نظرت امام زمانمان کجا ایستاده است؟!
 لباس یک روحانی سید را به تن دارد یا یک لباس معمولی؟! قابل دیدن هستند؟! دور یا نزدیک؟! در حال انجام چه کاری هستند؟!خوشحال هستند از دیدن این صحنه؟!
و...
همین صحبت ها مارا بیشتر به خود و اعمالمان متوجه می کرد...و همتمان را بیشتر برای حرکت و رسیدن به امام زمانمان...
وقتی مدت طولانی باهم بودیم به ندرت یا شاید اصلا مواقعی پیش می آمد که درباره موضوعی بحثی نمی کردیم ...
همیشه یک موضوعی مطرح می شد و شاید ساعت ها انتقال اطلاعات...
به بنده می گفتند نگران نباش که نمی توانی فلان کلاس را شرکت کنی؛ خودم همه مطالب را یادت می دهم. بعد از کلاس برایت تعریف میکنم.
بعد از کلاس هایشان، گاهی ناهار یا شاممان بیشتر از یک ساعت طول می کشید.
گاهی یکی از بچه ها نقش مخاطبی پر از شبهه را می گرفت و ایشان به همراه دوستشان با توجه به مطالب کتاب های شهید مطهری یا کلاس دکتر غلامی، برای ایشان رفع شبهه می کردند.
گاهی کنار سفره قرآن باز می کردیم و دانه دانه آیات را نگاه می کردند و توضیحات کلاس تدبر را منتقل می کردند.
سفره هایمان همیشه پر خیر بود و پرشور و گررررررم...
#کدامیک_امام_زمان_است #اماممان_کجا_ایستاده_است #غفلت_ممنوع #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_(عج) #شلوغی_شهر_و_امام_گردی_ما

۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره ای از شهیده نجمه هارونی درباره نحوه تعامل با نامحرم

خاطره از خانم  ه‍ . ع:

هوالشهید🌷

اوایلکه نجمه مسئولیت گرفته بود، هنوز نمیدونست چطور با مسئول بسیج (که آقا هستن) صحبت کنه و حساسیت هایی داشت از جمله اینکه نکنه حیا تو لحن صحبتاش رعایت نشده باشه، یا از جوانب دیگر،  نکنه اونطور که باید صحبت نکنه مثلا تو نحوه ی درخواست یا ... ، اینکه چی بگه چی نگه رو گاهی با من مشورت میکرد.
یکبار اومده بود تو چت خصوصی بهم گفت «من یک چیزایی تعریف میکنم شما ببین خوبه؟ درست بوده یا نه»، 
بعد برام چنتا صوت فرستاد و جزئیات مسائلی که دربارش تعامل داشتند، اینکه چی گفته و چی شنیده رو شرح داد و منم نظرمو گفتم.
بعد نمیدونم همون روز بود یا فرداش، حس کردم ناراحته، اصرار کردم که چی شده؟ بعد متوجه شدم ازین که جزئیات هرانچه که به ذهنش رسیده رو برام شرح داده ناراحته. گفتم «حالا مسئله ای نیست که بخوای ناراحت باشی ، گناه که نکردی!»،
گفت «نه ، فکر کن از فردا بخوام هرچیزی رو بیام تشریح کنم و دربارش مشورت بگیرم ،
اینطوری خودم هیچ رشدی نمیکنم .
از فردا ادم میشم !!!»
(این عین جملاتش بود، دقیق تو ذهنم مونده)

مراقبه ای که داشت ازین جهت قابل تحسین بود که نه تنها روی واجبات و محرمات، بلکه روی انتخاب عمل بین خوب و خوب تر هم حساسیت داشت و این رو لازمه ی رشدش میدونست.

۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره همسفر اربعین شهیده نجمه هارونی

تو راه رفتن به سمت مرز مهران برای سفر اربعین خیلی شیطونی کردیم. یکی از بچه ها را صدا میکردیم، ما ته اتوبوس بودیم و اون وسط. صدامون یه ذره بلند شده بود با وجود اینکه خودمون دقت می‌کردیم ولی از دستمون در رفته بود. نجمه برگشت و گفت بچه ها مگه اینجا نامحرم ننشسته؟ گفتیم چرا نشسته. گفت نامحرم نباید صدامونو بشنوه.

از اون موقع تا الان دیگه صدامو جلو نامحرم بلند نکردم حتی موقعی که مراسم تشییع نجمه جونم تو مسجد دانشکده برق بود و دوست داشتم از ته دل گریه کنم ولی آقایون اومده بودن تو مسجد واسه بردن نجمه عزیزم.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره از شهیده نجمه هارونی در راه برگشت از زیارت عراق

خاطره از خانم محدثه علیرضایی:

تو راه رفتن به عراق یه مسیری رو ما چند نفر جا نداشتیم. من و مطهره و نجمه و...
پسرا نشسته بودن و هیچکدوم بلند نشدن


همین اتفاق برعکسش تو راه برگشت رخ داد و تعدادی از پسرا تو اتوبوس ایستاده بودن.... ما با حالت غرور داشتیم بهشون نگاه میکردیم و به صندلی لم داده بودیم که نجمه گفت بچه ها گناه دارن. بیایید هر سه نفر روی دوتا صندلی بشینیم تا اوناهم بتونن بشینن....

و حتی تعدادی از بچه ها کف اتوبوس نشستن....

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از اخرین دیدار در امامزاده سید محمد

آخرین دیدار نجمه جان در امامزاده سید محمد... نجمه جان خیلی وقت برای کارهای دانشگاه می گذاشت و این برای من زیاد خوشایند نبود... همیشه به نجمه می گفتم برای کارهای حاشیه ای در دانشگاه وقت نذار و بیشتر به درسهایت اهمیت بده، اما گویا نجمه ترجیح میداد که بیشتر وقتش را صرف فعالیت در بسیج دانشجویی دانشگاه خواجه نصیر، صرف تدارکات سفر های زیارتی، دعاها و مراسم مذهبی کند و همیشه برای آمدن به خانه ما وقت کم داشت! بعضی هفته ها، عصر جمعه به منزل ما می آمد و صبح شنبه وقتی به محل کار می رفتم با من به دانشگاه برمی گشت ...
برای اصفهان رفتن هم وقت کمی داشت...
اما امسال تابستان که گفت میخواد به اصفهان برود، بهش گفتم خوش بحالت می ری پیش بابا و مامان، گفت دعا کن بتونم استفاده کنم...
امسال محرم نجمه جان اصفهان بود و همراه پدر و مادر به امامزاده سید محمد رفت
نجمه به بابا و مامان گفته بود "هر وقت دلتون گرفت بیاید سید محمد"!! و این عکس هم خودش گرفت که بابا و مامان و احسان و زیارتگاه امامزاده سید محمد در کادر دیده می شود...

آخر کار هم همین شد و آنجا شد محل تسکین درد پدر و مادرم! و بعد از اتفاقات مختلف که بزودی تعریف میکنم، نجمه جان در گلزار شهدای امامزاده سید محمد آرام گرفت.
روحش شاد.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از دو شب قبل از سفرشون به کربلا

بنویسید مرا یار اباعبدالله/ منتظر مانده ی دیدار اباعبدالله/ فاطمه پیش خدا پیش برد کارش را/آنکه افتاد پی کار اباعبدالله.

یادش بخیر؛ دو شب قبل از آن سفر همیشگی، آقا احسان و نجمه خانم آمده بودند پیش ما... هم برای گرفتن کوله پشتی و پاسپورت نجمه جان و هم اینکه یک شب دور هم باشیم...
میان گفتگو ها، دایی از آقا احسان پرسید شما تا حالا کربلا نرفتی؟؟ آقا احسان با اشتیاق خاصی گفت: "نه من اولین بارمه اما نجمه خانم دومین باره که میرن"
من و دایی هم که قرار بود بریم گفتیم اتفاقا ما هم دفعه اولی هستیم!
دایی به آقا احسان گفت؛ میگن دعای دفعه اولی ها زود برآورده میشه...
آقا احسان هم لبخندی زد و تائید کرد!
نمیدانم؛ شاید دعا کرد شهید بشود در راه امام حسین ع...
آخه شهادت آرزویش بود...
ما بهت افتخار میکنیم آقا احسان💓
وقتی عقل #عاشق شود، عشق #عاقل می شود، آنگاه تو #شهید می شوی.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته برادر شهیده نجمه هارونی برای ایشان و‌ همسرشان

اگر از تو می نویسم...
نه اینکه غمگینم
نه اینکه خوشحالم از رفتنتان
چه بگویم...
رفتنتان هنوز غیر قابل باور است اما...
وقتی اتفاقات این چند ماه را مرور می کنم...
وقتی دست نوشته هایت را خواندم خواهر؛
وقتی پیج آقا احسان را مرور میکنم؛
و بی تابی شما را برای رسیدن به معشوقتان می بینم...
شاید باورش سخت باشد برای دیگران...
اما خوشحالم برایتان...
مرگ دیر یا زود به سراغ همه یمان می آید 
اما شما...
چقدر زیبا گذشتید از این مرحله...
و چقدر معشوق زیبا؛
همه چیز را مهیا کرد برایتان
انگار که فرش قرمزی گشودند
پیش پای تان...
آفرین خواهرم
آفرین برادر احسان
@najmeh_harouni
@ehsan.nobakht

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی درباره عقیده محکم ایشان به حجاب چادر

تابستان نود و هفت بود... طبق مشورتی که نجمه جان ازم گرفته بود، قرار بود نجمه جان دوره دوماهه کارآموزی را در اصفهان بگذراند تا از حمایت های خانواده هم استفاده کند...
که متوجه شدم نجمه بعد از دو هفته ماندن در اصفهان راهی مشهد شده است!! با تعجب از بابا پرسیدم مگه قرار نبود کارآموزی را بگذرونه؟
بابا گفت، مسئول کارآموزی براش شرط گذاشت که باید بدون چادر وارد شرکت بشه! و نجمه قبول نکرد!!
من ناراحت شدم، گفتم بابا شما باید متقاعدش میکردی! اینطوری فارق التحصیلیش به مشکل برمیخوره!
بابا گفت: منم بهش گفتم با مانتوی بلند برو بگذرون این دوره را... اما گفت بابا بحث چادر یا مانتو نیست، موضوع چیزه دیگه است!!
حقیقتش من اون لحظه ناراحت شدم از این کارش! از نظر من این کار عادی نبود!! تا اینکه اخیرا به طور اتفاقی بخشی از یادداشت های نجمه جان را خوندم که در این مورد نوشته بود و داداش را حسابی شرمنده کرد!! نجمه جان درحالی که درون کوپه قطار به سمت مشهدالرضا در حرکت بود، نوشت:
"راستی کارآموزی را هم نرفتم چون به من گفت باید چادرت را در بیاوری! برای دو ماه با مانتو محجبه بودن مسئله ای نیست البته بی دلیل و برای بهایی کم، این شرط را پذیرفتن مسئله است!
اما مسئله اصلی اینست «انظر الی عاقبت الامور»
من به عاقبت کار و شل حجابی ام نگاه کردم.
و ان شاء الله بهترین تصمیم را گرفته باشم... "

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰