هنوز هم می توان شهید شد

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نجمه هارونی» ثبت شده است

خاطره یکی از عزیزان که بعد از خاکسپاری شهیده نجمه هارونی با ایشون اشنا شدن

من مذهبی هستم و چادری اگه خدا قبول کنه و با شهدا خیلی خوبیم

پدربزرگم خردادماه ۹۸ فوت کردند و ما همیشه پنج شنبه ها میریم مزار، تا که یک روز مزار بودیم، دختر خاله م گفتند بهم که بیا بریم سر مزار شهید گمنام. منم گفتم باشه، اون رفت و بعدش من رفتم، دیدم سر یکی از مزارها ایستاده که خیلی هم شلوغ هست!

به دختر خالم گفتم: شهید؟ گفت: اره!

منم گفتم: اگه خانوم هستی میشی رفیق شهید من 😭😭، رفتم جلوتر و عکس نجمه جان را دیدم. وقتی عکسش رو دیدم، یک بغض عجیبی گلوم را میفشرد.

بدجور گریه م گرفته بود. وقتی نگاه عکسش میکردم انگار میخواست یک چیزی بهم بگه و انگار داشت قشنگ گریه میکرد، اشک تو چشماش بود، مهرش خیلی به دلم نشت و عاشقش شدم، خیلی دوستش دارم و خواهم داشت 😘😘😭

باهاش دوست شدم و میرفتم سر مزارش تا اینکه بعد از چند روز اومد به خوابم.

ادامه مطلب...
۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خانم سارا از شهیده نجمه هارونی

یه اخلاق خوبی که نجمه جون داشت این بود که تو کارهای خیر همیشه پیش قدم بود.
مثلا من جریان در قوطی پلاستیکی ها که جمع میکردن و باهاش ویلچر هدیه می‌دادند و از اون شنیدم. حتی توی سلف هر جا در قوطی میدید فوری جمع میکرد که بتونه به یه ناتوان کمک کنه.

یا مثلاً اصلا غذا رو حروم نمی‌کرد. می‌گفت نعمت خداست. حتی نمی‌خواست خودش بخوره با خودش می‌برد به حیوون ها بده.

۰۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خانم سارا موسوی از شهیده نجمه هارونی

اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیم
من برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم

بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود

نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه

این جملش همش تو ذهنمه

۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات خانم لیلا بهرامی از شهیده نجمه هارونی

یه روز با نجمه و فاطمه توی نماز خونه دانشگاه بودیم، صحبت از حجاب و امر به معروف و نهی از منکر شد که توی تهران خیلی سخت شده. بهش گفتم من سخته برام که با زبون بهشون تذکر بدم، دعوا میکنن یا بدرفتاری میکنن و کل روزم خراب میشه؛ نجمه شروع کرد برامون با همون لحن مهربون خودش از تجربیاتش گفت، گفت من سعی میکنم با مهربونی رفتار کنم. برامون تعریف کرد گفت :"یه روز یه خانومی بود نزدیک دانشگاه، پوشش مناسبی نداشت، گفت من رفتم نزدیک و با یک حالت مهربون و با یک ناز خاصی که به چهره م مهربونی و زیبایی بده لبخند زدم و صورتمو با چادر گرفتم و گفتم "ببخشید خانم؟" برگشت سمتم و فکر کرد میخوام بهش چیزی بگم، با آورده گفت :"بله؟" یه آدرس الکی ازش پرسیدم و تمام مدت همون لبخند روی صورتم بود و چادرمو با دست گرفته بودم. خانم هم دید من باهاش مهربون هستم با لبخند بهم آدرس رو گفت و من رفتم اونطرف تر ایستادم. نگاهش کردم دیدم روسریش رو کشید جلو.

 

یه خاطره دیگه هم برامون تعریف کرد، گفت :
داخل مترو توی یه واگن داشتن از اینکه حجاب برای چیه و اینها بلند بلند صحبت میکردن. من هم با همون تن صدای خودشون (به طوری که خانمهایی که توی واگن شنیدن و براشون شبهه ایجاد شده بشنون) شروع کردم براشون از این گفتم که حجاب چقدر میتونه کانون خانواده ها و روابط زن و شوهر را گرم کنه و..‌

نجمه میگفت باید اطلاعات کافی در این زمینه داشته باشیم که موقع دفاع، بعلت کمبود دانش ما، حجاب و اسلام در ملا عمومی شبهه و لطمه ای بهش وارد نشه.

 

خلاصه با نجمه اونروز مفصل در مورد حجاب صحبت کردیم، میگفت حتی با عملمون هم میشه، بهم گفت :"لیلا اگه خیلی برات سخته که زبونی بگی، بعضی جاها حتی میتونی جلوی فردی که بیحجاب هست،خودت چادر و روسریتو بکشی جلو و هی درست کنی، میبینی که اونم ممکنه ترغیب بشه و روسریشو جلو بکشه."

 

اونروز نجمه به ما گفت گروهی از دوستانش هم هستن که دغدغه ی امر به معروف حجاب دارن و گروهی توی فضای مجازی تشکیل میده و من و فاطمه را هم به گروه اضافه میکنه تا یکسری کارهایی در این‌مورد انجام بدیم ان شاءالله. 

متاسفانه من تا مدتی سراغ نم افزار «بله» نرفته بودم و روزی دیدم من را در گروه اضافه کرده که دیگه نجمه بین ما نبود.

اصراری به مشارکت ما در امور مذهبی و معنوی نمی کرد، فقط دعوت میکرد، برای همین هم فقط منو اضافه کرده بود به گروه ولی هیچ اصراری نکرده بود یا پیامی نداده بود که ببینه چرا در گروه فعال نیستم، احساس میکنم فکر کرده بود شاید هنوزم سختمه. وقتی دیدم نوشته "نجمه شما را به گروه اضافه کرد" ولی دیگه توی این دنیا نبود، دلم خیلی گرفت. تصمیم گرفتم هیچوقت از این گروه خارج نشم ان شاءالله

با نجمه تصمیم داشتیم که اگر قسمت شد، امسال اردوی راهیان نور از طرف دانشگاه بریم، برام از اردوی دوسال پیش که رفته بودن گفت؛ گفت:"لیلا نمیدونی چه صفایی داشت، حتی روحانی همراه کاروانمون هم می گفتن اردوی شما یه اردوی خاصی شد

یه لبخندی زد (از اون لبخند مهربونا که همیشه روی صورتش بود) و ادامه داد:" آخه میدونی چیه، همه ی گروه ها از بالای کانال کمیل زیارت میکردن ولی برای ما یه طوری شد که اجازه دادن به داخل کانال کمیل رفتیم."
نجنه میگفت و من افسوس میخوردم ک قسمتم نشد همراهشون بشم. بهم گفت حتما امسال ان شاءالله شرکت کن، خیلی حال و هوای خوبی داره.

نجمه با خانمها خیلی گرم و صمیمی برخورد میکرد، حتی اگر زیاد هم صمیمی نبود باشون، ولی جوری لبخند میزد و دستشون رو گرم فشار میداد که حس میکردی چندساله همو میشناسن. لبخند و صدای آرومش از ذهنم بیرون نمیره.
نجمه چادرش را به شکل خیلی خاص و نجیبانه می گرفت و چادر ساده سر میکرد. یه نجابت خاصی از ظاهرش دریافت میکردی که نشاندهنده ی باطنش بود

اسم همسرش را توی گوشیش نشونم داد که سید کرده بود "همسفر بهشتم".
و وقتی فهمیدم واقعا با هم همسفر بهشت شدن...🌹

نجمه علاقه ی خاصی به امام زمان داشت، عکسهای پروفایلش اکثرا در مورد امام زمان بود

 

بهم میگفت:" لیلا اینکه فک میکنن مردها بی غیرت شدن درست نیست، توی این دوره ای که بی حجابی رواج پیدا کرده، آقایون قدر حجاب و محجبه رو میدونن."
گفت :" یکبار سوار تاکسی شدم بیام دانشگاه، میدون ونک وقتی خواستم پیاده بشم، راننده تاکسی که آقای مسنی بود گفت خانم خدا شما و خانمهای محجبه شبیه شما را خیر بده، همه ی ما مردم به وجود خانمهایی مثل شما افتخار میکنیم که نجابت را برای شهر و کشورمون نگه داشتید."

۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره دوست دوران دبیرستان از کار فرهنگی شهیده نجمه هارونی

به نام حضرت دوست که هرچه داریم،از اوست.
دوستی من و نجمه از شش سال پیش بود، اون زمان زیاد باهم صمیمی نبودیم فقط در حد سلام و علیک بود، تو یک مدرسه درس میخوندیم اما اون چندسال از من بزرگتر بود ولی سرویس هامون یکی بود، اون سال آخر پیش دانشگاهیشو سپری میکرد. می دیدم که هر روز صبح یه کتابچه لغت زبان دستشه و میخونه، هر روز به صفحات جلوتر میرفت. این همتش برام قابل تحسین بود. میگفت دوست داره رشته صنایع توی تهران قبول بشه. من با خودم میگفتم آخه مگه میشه، این دختر چقدر خوش خیاله. بعد که نتایج کنکور اومد دیدم همون رشته و همون دانشگاهی که میخواسته قبول شده. اینکه برای رسیدن به هر موقعیتی، تلاش خودشو میکرد. و بهشم میرسید. اصلا تنبلی و سستی براش معنی نداشت. توی دبیرستان یادمه خیلی مهربون، خوش اخلاق، با ایمان بود ولی از این مذهبیای سفت و سخت نبود. اولین دیداری که بعداز اینکه بره دانشگاه باهم داشتیم، خییییییلی تعجب کردم. حجابش فوق العاده زیبا و زهرا پسند شده بود. تغییرات مثبتی توی ظاهرش نمایان شده بود. اینو میگم فقط به خاطر اینکه بگم نجمه مثل همه ی آدمای دیگه بود، تلاش، مطالعه و روح بزرگش بود که اونو به جایگاه بزرگی که الان هست، رسونده.
دوستی ما به همین منوال میگذشت تا اینکه تو زندگی شخصیم مشکلی پیش اومد و اینطور شد که هیچکس رو محرم تر از نجمه در اطرافم پیدا نکردم، باهاش مشکلمو در میون گذاشتم و دیدم که چقدر خووووب راهنمایی میکنه. خیلی فهمیده بود. برام از مبارزه با نفس گفت، گفت که باید نفستو بشناسی و باهاش مبارزه کنی، گفت زندگیت اگر هرطور دیگه هم باشه این مبارزه با نفس تو همه شرایط هست. بهم اپلیکیشن صوت های تنها مسیر استاد پناهیان رو معرفی کرد و گفت هر روز یکیشو گوش بده. هر روز در مورد سخنرانی ها باهم بحث میکردیم. برام خیلی جذاب بود، ریشه اکثر عیب هامو پیدا کرده بودم.
یک روز برام لینک گروه فرستاد. توی گروهش عضو شدم، عنوان جالبی داشت «از یاد رفته»
چت های گروهو که خوندم دیدم مربوط به امربه معروف و نهی از منکره.
دخترای دانشگاهشون و چندتا دیگه از رفقا رو دورهم جمع کرده بود، و در مورد اینکه خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده مگر اینکه خودشون بخواهند، و فواید امربه معروف و معایب ترک اونو گفت. خلاصه یه پی دی اف از متنی که خودش نوشته بود داد و گفت وقتی کنار کسایی هستید که فکر میکنید نیاز به امربه معروف دارند، این متنو بهشون بدید.اون فایل پی دی اف رو می تونید ازینجا دانلود کنید.
بعد کم کم کار گروهشون بزرگتر شد و تبدیل شد به هدیه دادن به خانم های شل حجاب. میگفت یه وقت غرور نگیرتتون. هممون عیب داریم منتها عیب های اونا ظاهریه و آشکار شده، عیب های ما پنهانه.
یادمه یه سری هدایاشون آینه های نمدی بود که نمدشو خود بچه ها میخریدند و آینه ش رو هم دونه ای میخریدند میچسبوندند بهش و دنبال یه متن برای زدن روی آینه ها بود که آخر نظر یکی از بچه ها مورد تایید همه قرار گرفت.«نگذار آینه دلت زنگار گناه بگیرد»
بعدا ها ازش پرسیدم اصلا طرح از یادرفته متحول شده ای هم داشته؟ که گفت چندتایی به ایدی ای که داده بودیم پیام تشکر فرستادند.

۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره خواهر شهیده نجمه هارونی از نحوه آشنایی ایشان با همسرشان شهید احسان نوبخت

من و نجمه جان هر وقت پیش هم بودیم نجمه از خواستگاراش میگفت و از بنده نظر میپرسید و میگفت چطوره من هم میگفتم هر چی صلاح باشه یادمه سال اول دانشگاه رو تموم کرده بود که بهم گفت یکی از بچه های دانشگاه (آقا احسان)بهم زنگ زده و عکس بچگیهای منو سیاه قلم کشیدن (انگار که شیفته نجمه جان شده بود و قصد بدی هم نداشتن) و منم شمارشو دادم به امیر(برادر بزرگم) که رسیدگی کنه و خیلی هم ناراحت شده بود از این موضوع خلاصه برادرم پیگیری کردن و این موضوع تموم شد و گذشت تا اوایل سال چهارم دانشگاه که نجمه جان باز هم همچنام تو این چندسال خواستگار زیاد داشتن ولی قسمت نشد همیشه به من میگفتن اجی نظرتو بگو از تجربیاتت میخوام استفاده کنم کمکم کن راهنماییم کن من هم همیشه میگفتم نظر خودت مهمه ولی تو امر ازدواج عجله نکن صبر کن تو لایق بهترینهایی خواهر اونم خوشحال میشد ذوق میکرد میگفت چقدر خوبه من خواهر بزرگتر دارم چقد خوبه تو رو دارم اجی جونم ....خلاصه گذشت تا این که همون اقایی(اقا احسان) که سال های اول دانشگاه سراغ نجمه جان اومده بودن دوباره پیگیر شدن انگار که این چند سال نجمه رو زیر نظر داشتن و انتخاب کردن و این بار محکم تر گفتن که واسه امر ازدواج جلو اومدم قصد دیگه ای ندارم ودر این موقع خواستگار دیگه ای هم بودن که منتظر جواب بودن و شرایط خوبی داشتن ولی نجمه انگار وقتی به این دو راهی رسید خیلی نجمه جان اشوب شد تو دلش نگران بودن میگفتن دوراهی سختیه میگفتن اون خواستگارشون شرایط عالی دارن ولی انگار دلشون با این یکی بود یعنی آقای احسان نوبخت من راهنمایی کردم گفتم حتما مشاوره قبل ازدواج برید اگر انتخاب کردید نجمه جان بالاخره آقا احسان را انتخاب کرد و ملاک انتخاب ایشون ایمان و هدفی که داشتن بود و با من که صحبت میکردن میگفتن درسته که تازه فارق التحصل شده و از لحاظ مالی چیزی نداره ولی هدفمون یکیه راهمون یکیه اینو بمن گفتن و گفتن ایمانشون قوی هست و این واسم مهمه خلاصه بعد از کلی مشاوره و آشنایی با مادر و پدر اقا احسان قسمت ایشون انگار همین آقا احسان بودن میگفتن من هیچی نمیخوام ایمان واسم از همه چیز مهم تر هستش و خداروشکر تو امتخابشون موفق بودن و همون چیزی که خواستن بودن آقا احسان خانواده دار اصیل و با ایمان خیلی اوایل که میخواستن نامزد کنن استرس داشتن انقدر که به سرم زدن کشیده شدن  همش بمن میگفتن خواهر نگرانم از این که نکنه اشتباهی کنم اما بعد از مرحله اول دیدار خانوادگیمون دیگه اروم تر شدن چون مورد تایید پدر و مادرم و بقیه هم بودن . واقعا لیاقت همو داشتن و به هدفشون رسیدن و با هم آسمانی شدن هدف والایی داشتن که زمینی نبود هدف آسمانی بود و هر دو لیاقت شهادت در راه کربلا را داشتن شهداتتون مبارک عزیزانم

۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دلنوشته خانم مشایخی از دوستان شهیده نجمه هارونی بعد از خبر شهادت ایشان

ستاره شبم❤❤
آدم ها تو قالب اسمشون میرند این هم یه مصداق دیگه...وقتی توی ظلمت و تاریکی هستی فقط ستاره س که میدرخشه...
نجمه جان من❤❤
شاید کل حرف هایی که باهات زدم سرجمع نیم ساعت نرسه، شاید کل ساعتایی که نگاهت کردم و حظ بردم ب روز نرسه ولی اینقد توی آسمون شبم درخشیدی که میگم کاش بیشتر نگاهت کرده بودم و ازت یاد میگرفتم....
پر کشیدنت مبارک خواهرگلم
اینقد دور زائرای امام حسین خالصانه چرخیدی تا آخر سر خریدت❤❤
از سفره ارباب برامون بگو دختر خوب میدونی که توبسیج تک خوری نداشتیم...درسته ما مثل تو شهیدوار زندگی نکردیم که مرگمون هم شهادت باشه ولی رفیق که بودیم نبوووووودیم!!!
میدونی جان جانان...
پارسال که همسفر کربلا بودیم بهت غبطه میخوردم و اینو بهت گفتم که با یک نگاه در جانم نشستی ولی حالا میبینم امسال من از کربلا برگشتم و هنوز در فراغم و تو اینبار دیگه برنگشتی و به شیرینی وصال ابدی رسیدی...اصلا من کجا و تو کجا...
همون پارسال نامه شهادتت امضا شده بود خواهرمن❤❤بس که دلبری کردی، بس که خاکساری کردی، بس که دور سر زائرای ارباب چرخیدی...
مبارکت باشه این عاقبت بخیری، عاقبت بخیرتر از این که در راه وصال معشوق جونت رو بزاری....
بیخود نبود امسال ورد زبونم توی زیارت ارباب این شده بود....
حسین من
بیا و این دل شکسته را بخر
مسافر جامانده را با خود ببر
....
...
بازم جاموندم😭😭
حالا که رفتی به ارباب بگو ما هم خیلی مخلصیم فقط درست و حسابی نوکری بلد نیستیم، سلام ما رو برسون نجمه جانم، عروس زیبا روی و زیباخویم❤❤

۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شعرهایی که پدر شهیده نجمه هارونی برای ایشان و همسر شهیدشان سرودند

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آخرین تصویر پروفایل شهیده نجمه هارونی در پیام رسان بله

سلام مولا جان!

تو شکوفه ی بهاری!

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره از خانم‌وجدانی درباره واسطه گری برای ازدواج توسط شهیده نجمه هارونی

نجمه سعی میکرد همیشه تو کارهای خیر شرکت کنه، برای مردم خیر می خواست و دنبال حل کردن مشکلات مردم بود

برای ازدواج هم واسطه گری انجام می داد، ما یه گروه امر خیر کوچیک داشتیم که نجمه هم عضوش بود و افرادی که میشناخت رو معرفی می کرد
یه بار دختری رو معرفی کرد و بعدا تو خصوصی بهم گفت که مادر دخترخانم، کسی هست که میاد کارهای نظافت نمازخونه دانشگاه و اینها رو انجام میده
برای من خیلی جالب و عجیب بود، چون خودم هیچ وقت پیش نمیومد که با خانمی که نماز خونه رو تمیز می کنه همکلام بشم چه برسه اینکه بخوام درباره ازدواج دخترش باهاش صحبت کنم
نجمه انقدر مهربون و دست به خیر بود که از هر فرصتی و هر فردی استفاده می کرد تا بلکه بتونه کار خیری انجام بده و همه اش به فکر مردم بود که چی کار می کنه برای هرکسی انجام بده
این کارش برای من خیلی درس و عبرت داشت

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰