هنوز هم می توان شهید شد

۵۱ مطلب با موضوع «شهیده نجمه هارونی» ثبت شده است

خاطره همسفر اربعین شهیده نجمه هارونی

تو راه رفتن به سمت مرز مهران برای سفر اربعین خیلی شیطونی کردیم. یکی از بچه ها را صدا میکردیم، ما ته اتوبوس بودیم و اون وسط. صدامون یه ذره بلند شده بود با وجود اینکه خودمون دقت می‌کردیم ولی از دستمون در رفته بود. نجمه برگشت و گفت بچه ها مگه اینجا نامحرم ننشسته؟ گفتیم چرا نشسته. گفت نامحرم نباید صدامونو بشنوه.

از اون موقع تا الان دیگه صدامو جلو نامحرم بلند نکردم حتی موقعی که مراسم تشییع نجمه جونم تو مسجد دانشکده برق بود و دوست داشتم از ته دل گریه کنم ولی آقایون اومده بودن تو مسجد واسه بردن نجمه عزیزم.

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره از شهیده نجمه هارونی در راه برگشت از زیارت عراق

خاطره از خانم محدثه علیرضایی:

تو راه رفتن به عراق یه مسیری رو ما چند نفر جا نداشتیم. من و مطهره و نجمه و...
پسرا نشسته بودن و هیچکدوم بلند نشدن


همین اتفاق برعکسش تو راه برگشت رخ داد و تعدادی از پسرا تو اتوبوس ایستاده بودن.... ما با حالت غرور داشتیم بهشون نگاه میکردیم و به صندلی لم داده بودیم که نجمه گفت بچه ها گناه دارن. بیایید هر سه نفر روی دوتا صندلی بشینیم تا اوناهم بتونن بشینن....

و حتی تعدادی از بچه ها کف اتوبوس نشستن....

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از اخرین دیدار در امامزاده سید محمد

آخرین دیدار نجمه جان در امامزاده سید محمد... نجمه جان خیلی وقت برای کارهای دانشگاه می گذاشت و این برای من زیاد خوشایند نبود... همیشه به نجمه می گفتم برای کارهای حاشیه ای در دانشگاه وقت نذار و بیشتر به درسهایت اهمیت بده، اما گویا نجمه ترجیح میداد که بیشتر وقتش را صرف فعالیت در بسیج دانشجویی دانشگاه خواجه نصیر، صرف تدارکات سفر های زیارتی، دعاها و مراسم مذهبی کند و همیشه برای آمدن به خانه ما وقت کم داشت! بعضی هفته ها، عصر جمعه به منزل ما می آمد و صبح شنبه وقتی به محل کار می رفتم با من به دانشگاه برمی گشت ...
برای اصفهان رفتن هم وقت کمی داشت...
اما امسال تابستان که گفت میخواد به اصفهان برود، بهش گفتم خوش بحالت می ری پیش بابا و مامان، گفت دعا کن بتونم استفاده کنم...
امسال محرم نجمه جان اصفهان بود و همراه پدر و مادر به امامزاده سید محمد رفت
نجمه به بابا و مامان گفته بود "هر وقت دلتون گرفت بیاید سید محمد"!! و این عکس هم خودش گرفت که بابا و مامان و احسان و زیارتگاه امامزاده سید محمد در کادر دیده می شود...

آخر کار هم همین شد و آنجا شد محل تسکین درد پدر و مادرم! و بعد از اتفاقات مختلف که بزودی تعریف میکنم، نجمه جان در گلزار شهدای امامزاده سید محمد آرام گرفت.
روحش شاد.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی از دو شب قبل از سفرشون به کربلا

بنویسید مرا یار اباعبدالله/ منتظر مانده ی دیدار اباعبدالله/ فاطمه پیش خدا پیش برد کارش را/آنکه افتاد پی کار اباعبدالله.

یادش بخیر؛ دو شب قبل از آن سفر همیشگی، آقا احسان و نجمه خانم آمده بودند پیش ما... هم برای گرفتن کوله پشتی و پاسپورت نجمه جان و هم اینکه یک شب دور هم باشیم...
میان گفتگو ها، دایی از آقا احسان پرسید شما تا حالا کربلا نرفتی؟؟ آقا احسان با اشتیاق خاصی گفت: "نه من اولین بارمه اما نجمه خانم دومین باره که میرن"
من و دایی هم که قرار بود بریم گفتیم اتفاقا ما هم دفعه اولی هستیم!
دایی به آقا احسان گفت؛ میگن دعای دفعه اولی ها زود برآورده میشه...
آقا احسان هم لبخندی زد و تائید کرد!
نمیدانم؛ شاید دعا کرد شهید بشود در راه امام حسین ع...
آخه شهادت آرزویش بود...
ما بهت افتخار میکنیم آقا احسان💓
وقتی عقل #عاشق شود، عشق #عاقل می شود، آنگاه تو #شهید می شوی.

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل نوشته برادر شهیده نجمه هارونی برای ایشان و‌ همسرشان

اگر از تو می نویسم...
نه اینکه غمگینم
نه اینکه خوشحالم از رفتنتان
چه بگویم...
رفتنتان هنوز غیر قابل باور است اما...
وقتی اتفاقات این چند ماه را مرور می کنم...
وقتی دست نوشته هایت را خواندم خواهر؛
وقتی پیج آقا احسان را مرور میکنم؛
و بی تابی شما را برای رسیدن به معشوقتان می بینم...
شاید باورش سخت باشد برای دیگران...
اما خوشحالم برایتان...
مرگ دیر یا زود به سراغ همه یمان می آید 
اما شما...
چقدر زیبا گذشتید از این مرحله...
و چقدر معشوق زیبا؛
همه چیز را مهیا کرد برایتان
انگار که فرش قرمزی گشودند
پیش پای تان...
آفرین خواهرم
آفرین برادر احسان
@najmeh_harouni
@ehsan.nobakht

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره برادر شهیده نجمه هارونی درباره عقیده محکم ایشان به حجاب چادر

تابستان نود و هفت بود... طبق مشورتی که نجمه جان ازم گرفته بود، قرار بود نجمه جان دوره دوماهه کارآموزی را در اصفهان بگذراند تا از حمایت های خانواده هم استفاده کند...
که متوجه شدم نجمه بعد از دو هفته ماندن در اصفهان راهی مشهد شده است!! با تعجب از بابا پرسیدم مگه قرار نبود کارآموزی را بگذرونه؟
بابا گفت، مسئول کارآموزی براش شرط گذاشت که باید بدون چادر وارد شرکت بشه! و نجمه قبول نکرد!!
من ناراحت شدم، گفتم بابا شما باید متقاعدش میکردی! اینطوری فارق التحصیلیش به مشکل برمیخوره!
بابا گفت: منم بهش گفتم با مانتوی بلند برو بگذرون این دوره را... اما گفت بابا بحث چادر یا مانتو نیست، موضوع چیزه دیگه است!!
حقیقتش من اون لحظه ناراحت شدم از این کارش! از نظر من این کار عادی نبود!! تا اینکه اخیرا به طور اتفاقی بخشی از یادداشت های نجمه جان را خوندم که در این مورد نوشته بود و داداش را حسابی شرمنده کرد!! نجمه جان درحالی که درون کوپه قطار به سمت مشهدالرضا در حرکت بود، نوشت:
"راستی کارآموزی را هم نرفتم چون به من گفت باید چادرت را در بیاوری! برای دو ماه با مانتو محجبه بودن مسئله ای نیست البته بی دلیل و برای بهایی کم، این شرط را پذیرفتن مسئله است!
اما مسئله اصلی اینست «انظر الی عاقبت الامور»
من به عاقبت کار و شل حجابی ام نگاه کردم.
و ان شاء الله بهترین تصمیم را گرفته باشم... "

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره یکی از عزیزان که بعد از خاکسپاری شهیده نجمه هارونی با ایشون اشنا شدن

من مذهبی هستم و چادری اگه خدا قبول کنه و با شهدا خیلی خوبیم

پدربزرگم خردادماه ۹۸ فوت کردند و ما همیشه پنج شنبه ها میریم مزار، تا که یک روز مزار بودیم، دختر خاله م گفتند بهم که بیا بریم سر مزار شهید گمنام. منم گفتم باشه، اون رفت و بعدش من رفتم، دیدم سر یکی از مزارها ایستاده که خیلی هم شلوغ هست!

به دختر خالم گفتم: شهید؟ گفت: اره!

منم گفتم: اگه خانوم هستی میشی رفیق شهید من 😭😭، رفتم جلوتر و عکس نجمه جان را دیدم. وقتی عکسش رو دیدم، یک بغض عجیبی گلوم را میفشرد.

بدجور گریه م گرفته بود. وقتی نگاه عکسش میکردم انگار میخواست یک چیزی بهم بگه و انگار داشت قشنگ گریه میکرد، اشک تو چشماش بود، مهرش خیلی به دلم نشت و عاشقش شدم، خیلی دوستش دارم و خواهم داشت 😘😘😭

باهاش دوست شدم و میرفتم سر مزارش تا اینکه بعد از چند روز اومد به خوابم.

ادامه مطلب...
۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خانم سارا از شهیده نجمه هارونی

یه اخلاق خوبی که نجمه جون داشت این بود که تو کارهای خیر همیشه پیش قدم بود.
مثلا من جریان در قوطی پلاستیکی ها که جمع میکردن و باهاش ویلچر هدیه می‌دادند و از اون شنیدم. حتی توی سلف هر جا در قوطی میدید فوری جمع میکرد که بتونه به یه ناتوان کمک کنه.

یا مثلاً اصلا غذا رو حروم نمی‌کرد. می‌گفت نعمت خداست. حتی نمی‌خواست خودش بخوره با خودش می‌برد به حیوون ها بده.

۰۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خانم سارا موسوی از شهیده نجمه هارونی

اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیم
من برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم

بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود

نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه

این جملش همش تو ذهنمه

۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات خانم لیلا بهرامی از شهیده نجمه هارونی

یه روز با نجمه و فاطمه توی نماز خونه دانشگاه بودیم، صحبت از حجاب و امر به معروف و نهی از منکر شد که توی تهران خیلی سخت شده. بهش گفتم من سخته برام که با زبون بهشون تذکر بدم، دعوا میکنن یا بدرفتاری میکنن و کل روزم خراب میشه؛ نجمه شروع کرد برامون با همون لحن مهربون خودش از تجربیاتش گفت، گفت من سعی میکنم با مهربونی رفتار کنم. برامون تعریف کرد گفت :"یه روز یه خانومی بود نزدیک دانشگاه، پوشش مناسبی نداشت، گفت من رفتم نزدیک و با یک حالت مهربون و با یک ناز خاصی که به چهره م مهربونی و زیبایی بده لبخند زدم و صورتمو با چادر گرفتم و گفتم "ببخشید خانم؟" برگشت سمتم و فکر کرد میخوام بهش چیزی بگم، با آورده گفت :"بله؟" یه آدرس الکی ازش پرسیدم و تمام مدت همون لبخند روی صورتم بود و چادرمو با دست گرفته بودم. خانم هم دید من باهاش مهربون هستم با لبخند بهم آدرس رو گفت و من رفتم اونطرف تر ایستادم. نگاهش کردم دیدم روسریش رو کشید جلو.

 

یه خاطره دیگه هم برامون تعریف کرد، گفت :
داخل مترو توی یه واگن داشتن از اینکه حجاب برای چیه و اینها بلند بلند صحبت میکردن. من هم با همون تن صدای خودشون (به طوری که خانمهایی که توی واگن شنیدن و براشون شبهه ایجاد شده بشنون) شروع کردم براشون از این گفتم که حجاب چقدر میتونه کانون خانواده ها و روابط زن و شوهر را گرم کنه و..‌

نجمه میگفت باید اطلاعات کافی در این زمینه داشته باشیم که موقع دفاع، بعلت کمبود دانش ما، حجاب و اسلام در ملا عمومی شبهه و لطمه ای بهش وارد نشه.

 

خلاصه با نجمه اونروز مفصل در مورد حجاب صحبت کردیم، میگفت حتی با عملمون هم میشه، بهم گفت :"لیلا اگه خیلی برات سخته که زبونی بگی، بعضی جاها حتی میتونی جلوی فردی که بیحجاب هست،خودت چادر و روسریتو بکشی جلو و هی درست کنی، میبینی که اونم ممکنه ترغیب بشه و روسریشو جلو بکشه."

 

اونروز نجمه به ما گفت گروهی از دوستانش هم هستن که دغدغه ی امر به معروف حجاب دارن و گروهی توی فضای مجازی تشکیل میده و من و فاطمه را هم به گروه اضافه میکنه تا یکسری کارهایی در این‌مورد انجام بدیم ان شاءالله. 

متاسفانه من تا مدتی سراغ نم افزار «بله» نرفته بودم و روزی دیدم من را در گروه اضافه کرده که دیگه نجمه بین ما نبود.

اصراری به مشارکت ما در امور مذهبی و معنوی نمی کرد، فقط دعوت میکرد، برای همین هم فقط منو اضافه کرده بود به گروه ولی هیچ اصراری نکرده بود یا پیامی نداده بود که ببینه چرا در گروه فعال نیستم، احساس میکنم فکر کرده بود شاید هنوزم سختمه. وقتی دیدم نوشته "نجمه شما را به گروه اضافه کرد" ولی دیگه توی این دنیا نبود، دلم خیلی گرفت. تصمیم گرفتم هیچوقت از این گروه خارج نشم ان شاءالله

با نجمه تصمیم داشتیم که اگر قسمت شد، امسال اردوی راهیان نور از طرف دانشگاه بریم، برام از اردوی دوسال پیش که رفته بودن گفت؛ گفت:"لیلا نمیدونی چه صفایی داشت، حتی روحانی همراه کاروانمون هم می گفتن اردوی شما یه اردوی خاصی شد

یه لبخندی زد (از اون لبخند مهربونا که همیشه روی صورتش بود) و ادامه داد:" آخه میدونی چیه، همه ی گروه ها از بالای کانال کمیل زیارت میکردن ولی برای ما یه طوری شد که اجازه دادن به داخل کانال کمیل رفتیم."
نجنه میگفت و من افسوس میخوردم ک قسمتم نشد همراهشون بشم. بهم گفت حتما امسال ان شاءالله شرکت کن، خیلی حال و هوای خوبی داره.

نجمه با خانمها خیلی گرم و صمیمی برخورد میکرد، حتی اگر زیاد هم صمیمی نبود باشون، ولی جوری لبخند میزد و دستشون رو گرم فشار میداد که حس میکردی چندساله همو میشناسن. لبخند و صدای آرومش از ذهنم بیرون نمیره.
نجمه چادرش را به شکل خیلی خاص و نجیبانه می گرفت و چادر ساده سر میکرد. یه نجابت خاصی از ظاهرش دریافت میکردی که نشاندهنده ی باطنش بود

اسم همسرش را توی گوشیش نشونم داد که سید کرده بود "همسفر بهشتم".
و وقتی فهمیدم واقعا با هم همسفر بهشت شدن...🌹

نجمه علاقه ی خاصی به امام زمان داشت، عکسهای پروفایلش اکثرا در مورد امام زمان بود

 

بهم میگفت:" لیلا اینکه فک میکنن مردها بی غیرت شدن درست نیست، توی این دوره ای که بی حجابی رواج پیدا کرده، آقایون قدر حجاب و محجبه رو میدونن."
گفت :" یکبار سوار تاکسی شدم بیام دانشگاه، میدون ونک وقتی خواستم پیاده بشم، راننده تاکسی که آقای مسنی بود گفت خانم خدا شما و خانمهای محجبه شبیه شما را خیر بده، همه ی ما مردم به وجود خانمهایی مثل شما افتخار میکنیم که نجابت را برای شهر و کشورمون نگه داشتید."

۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰